در اين مقام مجازي بجز پياله مگير//در اين سراچۀ بازيچه غير عشق مباز

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

همراه با مولانا ،در بیان "توبه"


۷۸۶//هو الله.!
دوستان ارجمندم ضمن عرض سلام و درودهای بی پایان خدمت فرد فرد شما عزیزان و سروران،با کسب اجازت از محضر بزرگان و اساتید،در این پاره نوشته توجه شما خوبان را در باب "توبه نمودن /؛به درگاه الله سبحان و متعال،معطوف میدارم،از آنجا که هیچ انسانی ولو در مقامات عالی مرتبه، عاری از خطا و گناه نمیباشد،از همین اسباب است که خالق رحمان وسیله ای را به نام توبه و بازگشت مجدد بر روی بندگان خویش باز گذاشته که در اینجا نکاتی چند از آن را همراه با کمی تشریح و تحلیل از مثنوی شریف که عصاره و چکید‌ه جمیع علوم و معارف اسلامی را در خود دارا میباشد،پیش کش حضور مینمائیم.!،

در آغاز چناچه میدانیم، توبه و پاکی باعث جذب محبت الله متعال می گردد که در یکی از سوره های قرآن مجید تحت همین عنوان "توبه"میخوانیم...... إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ (222) (سوره بقره)،قطعا معبود برحق توبه کنندگان را دوست می دارد و یقینا (معبود برحق) پاکان را دوست می دارد.

توبه یعنی پشیمانی از گناهان؛ لذا فردی که از گناهان توبه می کند باید از گذشته آن گناهش پشیمان شده و در حال حاضر گناه را رها نموده و در آینده دیگر آن گناهی که از آن توبه نموده انجام ندهد این در صورتی است که گناه تعلقش به حقوق الله متعال باشد و اگر گناه به حقوق مردم تعلق دارد علاوه از این سه باید حق آن فرد را نیز اداء نموده و یا اینکه او را راضی نموده و از او حلال بطلبد.
ومتطهر یعنی فردی که خواهان پاکی است  یعنی کسی که اعمال ، عقاید ،ظاهر و باطن او با شرک ،کفر،خرافات و نجاسات ملوث نبوده و پاک باشد.

و حال فرازهایی از همین مطلب را از مکتب مولانا صاحب ،با هم مرور مینمائیم...

مولانا د‌ر مثنوی معنوی د‌ر مواضع گوناگون به موضوع گناه و توبه پرد‌اخته است؛ چرا که توبه نخستین شرط پیمود‌ن راه حق، پاک نمود‌ن نفس از صفات نکوهید‌ه و آراستن به فضایل حمید‌ه است که د‌ر طریق تصوف اهمیت بسیار د‌ارد‌. از این نظر سالک پس از گذرانید‌ن مرحله طلب باید‌ به تهذیب و تکمیل نفس بپرد‌ازد‌.
د‌ر اصطلاح اخلاق الهیون به هر گونه ارتکاب مناهی گناه گویند‌ و هر کس مسوول عمل و گناه خویش است ومسوولیت گناه را به گرد‌ن د‌یگران اند‌اختن انسان را مبرا نمي‌کند‌ و بهانه‌‌های جبریانه برای توجیه گناه مسموع نیست.

جرم خود‌ را بر کس د‌یگر منه 
هوش و گوش خود‌ بد‌ین پاد‌اش د‌ه 
جرم بر خود‌ نه که تو خود‌ کاشتی
 با جزا و عد‌ل حق کن آشتی 
(د‌فتر ششم مثنوی معنوی) 

مولانا د‌ر مورد‌ «به امید‌ توبه گناه نباید‌ کرد‌»، می‌فرماید‌: توبه عنایتی است از جانب پرورد‌گار، بند‌ه را با د‌ستور خد‌اوند‌ است که بند‌ه چنین توفیقی مي‌باید‌. پس بند‌ه را نسزد‌ که به امید‌ توبه گناه کند‌ که این چیرگی از تسویلات شیطان است.

هین به پشت آن مکن جرم وگناه
 که کنم توبه د‌ر آیم د‌ر پناه 
(د‌فتر دوم،مثنوی معنوی) 

د‌ل‌های آد‌میان د‌ر اثر گناه تاریک مي‌گرد‌د‌ و د‌ر حجابی مي‌رود‌ که این حجاب با روی آورد‌ن به خد‌ا و آمرزش خواستن از او برطرف شود‌. چنین حجاب را «غَین» خوانند‌.لیکن اگر بند‌ه آمرزش نخواست و بر گناه اسرار ورزید‌ و آن حجاب همه د‌ل را مي‌پوشاند‌ و د‌یگر بر د‌اشتنی نیست؛ چنین حجاب را «رَین» گویند‌.

یکی د‌یگر از گناهان که مولانا بد‌ان اشاره فرمود‌ه، د‌ید‌ن خود‌ گناه بزرگ است. از آن رو که متضمن اثبات غیر او مؤد‌ی به شرک است؛ و به جز خدا نباید به چیز دیگر نظر داشت

پس عمر گفتش که این زاری تو 
هست هم آثار هشیاری تو 
راه فانی گشته راهی د‌یگر است
 زآنک هشیاری گناهی د‌یگر است 
(د‌فتر اول مثنوی معنوی) 

و اما خد‌اوند‌، بخشایند‌ه و توبه پذیر گناهان است؛ مولانا د‌ر د‌فتر پنجم بد‌ان موضوع اشاره مي‌کند‌.
گر سیر کرد‌ی تو نامه عمر خویش 
توبه كن زآنها که کرد‌ستی تو پیش 
(د‌فتر پنجم مثنوی معنوی) 

و یا آنکه ..
سیئاتت را مبد‌ل کرد‌ حق 
تا هم طاعت شود‌ آن ماسبق 
(د‌فتر پنجم مثنوی معنوی)

و اما توبه د‌ر مثنوی، بازگشت و رجوع است؛بازگشت از معصیت به طاعت و بازگشت بند‌ه از کار زشتی که مرتکب شد‌ه است. و آن، نخستین منزل از منزل‌های سالکان است و توفیقی است از جانب حق بند‌ه را.

شرط توبه سه چیز است: 
(الف) پشیمانی بر آنچه رفته باشد‌ از جانب حق بند‌ه را. 
(ب) د‌ست برد‌اشتن از ذلّت اند‌ر حال. 
(ج) نیت کرد‌ن که به آن معصیت باز نگرد‌د‌. 

اسباب توبه مختلف است. 
(الف) بید‌اری د‌ل از خواب غفلت و د‌ید‌ن آنچه بر وی مي‌رود‌. 
(ب) د‌ر د‌ل هر مسلمانی از سوی خد‌ا واعظی است. 
(ج) د‌ل پاره گوشتی است که چون به ناشایست‌هایی که بر وی رفته فکر کند‌، توبه د‌ر د‌ل پد‌ید‌ آید‌ و خد‌ا نیز او را یاری خواهد‌ کرد‌. 

د‌ر توبه همیشه به روی بند‌گان باز است. مولانا مي‌فرماید‌:
هین مکن زین پس فراگیر احتراز 
که ز بخشایش د‌ر توبه است باز 
توبه را از جانب مغرب د‌ری
 باز باشد‌ تا قیامت بر وری 
(د‌فتر چهارم مثنوی معنوی) 

پیامبر (ص) فرمود‌ند‌: «روزی هفتاد‌ بار توبه کنم». توبه کرد‌ن پیامبر نه از جهت گناهان کبیره و صغیره است بلکه پیامبر (ص) د‌ر مقام والاتر قرار گرفته و از همه نیات و اعمال آگاه است؛ بنابر این آن حضرت الگویی برای عالم بشریت است و مصون از هرگونه خطا و اشتباه به د‌لیل آگاهی برتر.

همچو پیغامبر ز گفتن وز نثار 
توبه آرم روز من هفتاد‌ بار 
(د‌فتر چهارم مثنوی معنوی) 

توبه نصوح 
توبه‌ای کرد‌م حقیقت با خد‌ا 
نشکنم تا جان شد‌ن از تن جد‌ا 
(د‌فتر پنجم مثنوی معنوی) 

توبه خالص و د‌رست، توبه‌ای است که اگر بارها شیطان نفس توبه‌کنند‌ه را به شکستن آن و بازگشتن به معصیت بخواند‌ برنگرد‌د‌، چه اگر از آن پس بر سر گناه رود‌ هلاک شود‌.
نصوح رمز کسی است که چون از روی اخلاص توبه کند‌، بر آن پاید‌ار ماند‌ و د‌ر بیان توبه نصوح چنان که شیر از پستان بیرون آید‌ باز د‌ر پستان نرود‌.
آنکه توبه نصوحی کرد‌، هرگز از آن گناه یاد‌ نکند‌ به طریق رغبت، بلکه هر د‌م نفرتش افزون باشد‌. آن نفرت د‌لیل آن بود‌ که لذت قبول یافت آن شهوت اول بی‌لذّت باشد‌ این به جای آن نشست.

نبُرّد‌ عشق را جز عشق د‌یگر 
چرا یاری نجویی زو نکوتر 
(د‌فتر پنجم مثنوی معنوی) 

انشااله که همگی مورد بخشش و عفو خداوند قرار گیریم.
یا حق.!


۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

آثار مولانا جلال الدین محمد بلخی



حدود هشت قرن است که آثار مولانا خصوصا مثنوی و غزلیات او بر دل و زبان صاحبدلان جاری است.بویژه در عصر ما ، دامنه این توجه رو به گسترشی حیرت آور نهاده است.سخنان مولانا چنان صمیمی و جذاب است که از هر نژاد و خط و خطه و آیینی از زلال حیات انگیز آن ، جانی نو می یابند و دلی به شور و شعف می رسانند . و طرفه آنکه این محبوبیت فزاینده به هیچ نوع تبلیغ ساختگی و امکانات مقتدرانه ای تکیه ندارد ، بلکه چون سخن مولانا بر حقیقت و صداقت استوار است ، لاجرم جهانگیر نیز شده است.مولانا آینه صاف و شفاف حقیقت است



مثنوی معنوی : 
مثنوی حاصل پربارترین دوران عمر مولاناست . چون او بیش از پنجاه سال داشت که نظم مثنوی را آغاز کرد . اهمیت مثنوی از آن رو نیست که یکی از آثار قدیم ادبیات فارسی است بلکه از آن جهت است که برای بشر سرگشته امروز پیام رهایی و وارستگی دارد . کتابی است تعلیمی به زبان تمثیل و حکایت . مولانا در این اثر بزرگ ، دشوارترین مسائل فکری و عرفانی را به ساده ترین زبان و شیواترین گفتار بیان داشته است . معروف است که یکی از بزرگان عرفان فلسفی ( صدر الدین قونوی ) صاحب تالیفات دشوار در عرفان نظری ، روزی به مولانا گفت : عَجَب از آن دارم که شما این مطالب غامض را چگونه اینقدر ساده بیان می کنید که همگان می فهمند ؟ مولانا نیز در پاسخ گفت : من نیز در شگفتم که شما این موضوعات ساده راچرا اینقدر پیچ و تاب می دهید و بس دشوار بیان می کنید ؟!


دیوان شمس تبریزی : 
شامل لطیف ترین غزلیات مولاناست که به جهت ارادت به شمس تبریزی ، بسیاری از غزلیات را به نام او پایان برده است ، و از همین رو به نام " دیوان شمس تبریزی " آوازه یافته است. البته دیوان غزلیات را می توان از وجهی حقیقت شعر دانست نه صرف نظم و کلمات آهنگین . و بدیهی است که میان شعر و نظم ، فاصله ای به پهنای چندین و چند اقیانوس است ! و در عین حال نیز توان گفت که دیوان غزلیات همچون مثنوی ، ما ورای شعر است ، چه آنچه را که مولانا گفته ، حکمت و معرفت محض است که فقط جامه ی رویین آن ، شعر است . دیوان غزلیات ، کامل ترین کتاب مکتب عشق است.

فیه ما فیه :
کتابی است به نثر ، با حجمی متوسط ، از گفتارهای پراکنده مولانا در موضوعات گوناگون عرفانی ، کلامی ، اخلاقی ، فقهی ، اجتماعی و تربیتی ." فیه ما فیه " در لفظ بدین معنی است : " در آن است آنچه در آن است " .خودِ این نام نشان می دهد که این اثر نسبت به آثار مشابه ، تفاوت هایی بنیادین دارد . گفتارهای مولانا را برخی از یاران تندنویس اش می نوشتند که به آنان " کاتبان اسرار " می گفتند . و احتمالاً نام " فیه ما فیه " نیز از سوی ایشان بر این اثر جاودان نهاده شده است . "فیه ما فیه " از نوع مجلس گویی های صوفیه است ، و مجلس گویی نزد مولوی جایگاهی بلند داشته است .

مکتوبات :
مشتمل است بر صد و چهل و چند نامه خطاب به شخصیت های معروف عصر خود . مکتوبات او بر خلاف همه مکتوبات صوفیه مانند عین القضاة همدانی و احمد غزالی و عبدالرزاق کاشانی و علاء الدوله سمنانی که صرفاً مباحث محض فلسفی و عرفانی است ، موضوعاتش کاملاً مدنی و اجتماعی است و مولانا غالباً از صاحبان نفوذ خواسته است که به نیازمندان و ارباب حاجات رسیدگی کنند . البته نکات لطیف عرفانی نیز در لابلای آن تنیده شده است .

مجالس سبعه :
این اثر نیز از نوع مجلس گویی است . کتابی است کم حجم مشتمل بر هفت خطابه در مسائل اخلاقی و ایمانی . از سیاق متن این مجموعه به دست می آید که به زمان پیش از آشنایی با شمس تبریزی تعلق دارد .

راز جاودانگی مولانا 
با آنکه هشت قرن از زمان مولانا می گذرد همچنان در کانون توجه انسان معاصر قرار گرفته است و دامنه این اقبال روز به روز در حال گسترش است . از دلایل اقبال گسترده انسان معاصر به آثار مولانا این موارد را می توان برشمرد :
 سخنان مولانا گرم و ایمان آور و تسکین بخش است .
مولانا جمع میان تحقیق و القای احساس و عاطفه کرده است . چون آثار بزرگان یا ثرفا علمی تحقیقی است و یا صرفاً احساسی و عاطفی . اما آثار مولانا جمع میان این هر دو است .
 مولانا در بیان معارف ، همواره روی خط مشترک ادیان حرکت کرده است و هرگز به اختلافات فرقه ای در نیامده است .
 مولانا عشق و دوستی را اساس مکتب خود قرار داده است و از سخت گیری و تعصب دوری گزیده است .
مولانا در بیان مباحث عرفانی هرگز به دشوار گویی و پیچیده کردن موضوعات روی نیاورده است ، بلکه بطور حیرت آوری مسائل دشوار و غامض را در قالب حکایات و تمثیلات و مثل های توجیهی خود ساده و شیرین بازگو کرده است .
 مولانا در بیان عقاید مخالفان نیز هیچ کوتاهی نکرده است . عقاید آنان را به صورت جدی و مستدل بازگو کرده است ، چندان که گویی خود نیز به آن عقاید باور دارد .
مولانا به علت صداقت باطن ، همان سان زیسته است که شعر گفته است ، و همان گونه شعر گفته است که زیسته است.
مولانا شعر را برای بیان درد انسان ها به کار گرفته است و هرگز در مدح ارباب قدرت بیتی نسروده است .

عرفان مولانا 
عرفان مولانا صرفاً به عرفان نظری و فلسفی محدود نمی شود . بلکه :
عرفان مولانا علاوه بر نظریات بنیادی در هستی شناسی و انسان شناسی و الهیات سرشار از ذوق و ابتهاج روح است .
عرفان مولانا فقط عرفان تفسیر نیست ، بلکه عرفان تغییر است . گفته های او تنها نوعی پاسخگویی به کنجکاوی های ذهنی بشر نیست ، بلکه علاوه بر آن می خواهد با تعالیم حود بشریت را تغییر دهد .
 عرفان از نظر مولانا انباشتن ذهن از محفوظات رنگارنگ نیست ، بلکه عرفان از نظر او ، همرنگ کردن شخصیت خود با و دانسته های معنوی خود است . و مادام که هویت و کردار آدمی به رنگ معرفتش در نیاید رستگار نخواهد شد .

علم های اهل دل حمال شان// علمهای اهل تن احمال شان 
علم چون بر دل زند یاری شود// علم چون بر تن زند باری شود

عرفان مولانا ، عرفان کرامت گرا نیست . مولانا مخاطب خود را دعوت نمی کند که کارهای خارق العاده یاد بگیرد از نظرِ رفتن بر آب ، سنگ را طلا کردن ، با وِردی از این سر کره زمین بدان سر رفتن ، خلع بدن کردن و ... بلکه عرفان مولانا عرفان تبدیل صفات و تغییر بدی ها به خوبی هاست.

شرط ، تبدیل مزاج آمد بدان// کز مزاج بد بُوَد مرگ بَدان 
چون مزاج آدمی گِل خوار شد// زرد و بد رنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبدیل یافت// رفت زشتی از رخش ، چون شمع تافت

اما عقول ظاهر بین و شعبده پسند در نمی آید که رهایی از یک صفت بد مانند حسادت، از هزاران خارق عادت و نمایش محیر العقول برتر و بالاتر است . و ساده اندیشان به جای تحصیل کردار نیک و یا مطالبه آن از مدعیان ، از عرفان توقع انواع شعبده یا خارق عادات دارند . و چه واژه مظلومی است این عرفان!

 عرفان مولانا هیچ تعارضی با زندگی مدنی بشر ندارد ، چرا که او به یارانش می گفته است که هر کس کسب و کار را رها کند و سربار و طفیلی این و آن شود از ما نیست .و خود او نیز به شغل تدریس مشغول بود و از طریق حقوق معلمی امور خود و عایله خود را می گذرانید .از اینرو با آن دسته از مدعیان تصوف که کار و بار را تعطیل می کردند و کسب و کار و ازدواج و مدنیت را معادل دنیا پرستی به شمار می آوردند موافق نبوده است .به این ابیات مثنوی نیک توجه شود :

چيست دنيا از خدا غافل بدن// نه قماش و نقده و ميزان و زن 
مال را کز بهر دين باشي حمول// نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتي هلاک کشتي است// آب اندر زير کشتي پشتي است

موضوع نامه های مولانا نیر غالباً درباره رفع گرفتاری از مردم است و این نشان می دهد که او پناهگاه گرفتاران بوده است و در خانه اش به روی نیازمندان و ارباب حاجات باز بوده است .


داستان زیباى شیخ صنعان و دختر ترسا . "منطق الطّیر عطّار نیشابوری رحمت الله علیه،".!


۷۸۶//هو الله،
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی
 ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
دوستان ارجمندم در این بخش توجه شما خوبان را به داستان زیباى شیخ صنعان و دختر ترسا  یکی از زیباترین و بحث‌برانگیزترین داستان‌های . "منطق الطّیر عطّار نیشابوری".! معطوف میدارم،قبل از مقدمه عنوان میدارم که این نوشته تمامی ماجرا نمیباشد چرا که این اثر از جمله حکایات راز آلود و جزو اسرار میباشد که حقیر را یارای درک و توان فهم آن نیست،لذا یاری و همدلی بزرگان پیش کسوت در مقوله عرفان و معرفت الخاصه عطار شناسی ،را میطلبم.!

شرح ماجرا.!
حکایت و داستان عاشق شدن شیخ صنعان،پیری است از پیران صوفیان که در اطراف بیت الحرام به روایتی 700 و به روایتی400 مرید داشته است و تمام واجبات دینی و شرعی را انجام داده و عبادات زیادی برای آخرت خود ذخیره داشته است. اصل داستان در کتاب تحفه الملوک امام محمد غزالی آمده است و شیخ فریدالدین عطار این داستان را به زیبایی تمام در کتاب منطق الطیر به نظم کشیده است. از دیگر کسانی که به نظم این داستان پرداخته اند می توان به وحدت هندی از عرفای قرن سیزدهم اشاره کرد.
.صنعان در اصل سمعان بوده است و گویند نام دیر و خانقاهی در نزدیکی شهر دمشق سوریه بوده است. این شیخ نامش عبدالرزاق بوده و مقام والایی در عرفان داشته و صاحب مریدان و شاگردان فراوانی بوده است:
از قضا یک شب در خوابی می بیند که از مکه به روم افتاده و بر بتی مدام سجده می کند. پس از این خواب او پی می برد که زمان سختی و دشواری (آزمایش الهی - یکی از عقبات صعب سلوک) فرا رسیده،و راه دشواری در پیش دارد که جان بدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر بهنگام در این بیراهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خذاک روم قدم گذاشتند.!
شيخ صنعان پير عهد خويش بود
  در كمال از هر چه گويم بيش بود
شيخ بود اندر حرم پنجاه سال
  با مريدي چهارصد صاحب كمال
هم عمل هم علم با هم يار داشت
  هم عيان هم كشف هم اسرار داشت

شيخِ دين باور، دمي از ياد حق غافل نبود و شب و روز را بي ياد دوست آرام نمي‌غنود و تا صبح در انتظار جلوه‌ي او بود. همه‌ي آنها كه از چهار سوي جهان به زيارت خانه‌ي خدا مي‌آمدند، مشتاقانه به ديدار شيخ  مي‌شتافتند و به فضل و كمال و علم و عملش دل مي‌باختند.
پيشواياني كه در پيش آمدند
  پيش او از خويش بي خويش آمدند
موي مي بشكافت مردِ معنوي
  در كرامات و مقامات قوي
هركه بيماري و سستي يافتي
  از دم او تندرستي يافتي
خلق را في‌الجمله در شادي و غم
  مقتدايي بود در عالم علَم

شيخ كه دل و دين در راه دوست داشت، چند شب پياپي در عالم رؤيا با پاي دل، به بتخانه‌اي در ديار ناشناخته‌ي روم شد و بتي ناشناس را كه بر او جلوه مي‌نمود، سجده كرد. نخستين بار شيخ صنعان به رؤياي شبانه‌اش بي‌اعتنا ماند، چون آن رؤيا ديگر بار تكرار شد به انديشه فرو رفت و سرانجام طوفاني در دل شيدايش افتاد و همه‌ي هستي‌اش بر باد رفت. دريافت كه سودايي او را در پيش است و بايد آهنگ روم كند تا راز نهفته‌ي بت و بتخانه را دريابد و راه روشن نهايي را كه به سر منزل دوست مي‌رود بكاود. پس مريدان را فرا خواند و صلا داد:
آخر الامر آن يگانه اوستاد
  با مريدان گفت كاريم اوفتاد
مي‌ببايد رفت سوي روم زود
  تا شود تعبير اين معلوم زود
چارصد مرد مريد معتبر
  پيروي كردند با وي در سفر

چون شيخ صنعان آهنگ سفر روم كرد، چشمه‌ي عشق و محبت در دلش جوشيد، بي محابا و مستانه از سويداي دل خروشيد، از مجاورت حرم چشم پوشيد و به راه افتاد و مريدانِ دلخسته نيز در پي شيخ و مراد خود روانه شدند و شب و روز كوه و بيابان را در نورديدند و به دنبالش دويدند تا به ديري كهن رسيدند كه در كمركش كوهي خفته و راز قرون در خود نهفته بود.
از قضا ديدند عالي منظري
  بر سر منزل نشسته دختري
بر سپهر حسن و در برج جمال
  آفتابي بود اما بي‌زوال

شيخ صنعان از تماشاي آن ماه طلعت،‌ برخود لرزيد و پاي از رفتن كشيد و محو تماشاي جمال او شد. او زيباي زيبايان جلوه مي‌كرد و چشمان مخمورش آفت عشاق و ابروان كماندارش دلدوز و طاق. در سپيدي چشمانش سرّي و در مردمك ديدگانش سحري نهفته و در عمق نگاهش راز و رمزي خفته بود.
مردم چشمش چو كردي مردمي
  صيد كردي جان صد صد آدمي
روي او از زير زلف تابدار
  بود آتش پاره‌اي، بس آبدار
لعل سيرابش جهاني تشنه داشت
  نرگس مستش هزاران دشنه داشت

آتش‌افروز برج‌نشين، چون شيخ را همراه با مريدان بي‌شمار، رو در روي خود ديد و با گوش جانش غريو عشق و شيدايي او را شنيد، بي‌اختيار و به يك باره پرده از رخ به يك سوي كشيد و گريبان دريد. راست قامت ايستاد و در شيخ صنعان خيره ماند و به لبخندي بر جان و دل پير پارسا چيره شد.
دختر ترسا چو بُرقَع برگرفت
  بندبند شيخ آتش در گرفت
گرچه شيخ آنجا نظر بر پيش كرد
  عشق ترسازاده كار خويش كرد

از آن نگاه، آتش به جان شيخ افتاد و آهي سوزناك از دل كشيد و عنان اختيار از كفَش رفت. شيدايي پيشه كرد و به دختر ترسا مايل شد. چه، دل كه خراب شود اگر كانون عشق باشد، عقل و ايمان زايل گردد و عاشق از ماسوا غافل ماند، كه گفته‌اند دو فرمانروا در اقليمي نگنجند و عشق كه از درآيد عقل از پنجره بگريزد.
هرچه بودش سر به سر نابود شد
  ز آتش سودا دلش پر دود شد
عشق دختر كرد غارت جان او
  ريخت كفر از زلف بر ايمان او
شيخ ايمان داد و ترسايي گزيد
  عافيت بفروخت رسوايي خريد

شيخ صنعان به نگاهي، دل و دين بر باد داد و در خم ابرويي جا كرد و ترسايي گزيد و بي‌خيال از همه چيز، عافيت بفروخت و خريدار رسوايي شد. شيدا بود و سودا كرد،‌ دين و دنيا از ياد برد و دلِ سودازده را به دلدار سپرد،‌ در حاشيه‌ي دير جاگرفته در حريم جانانه،‌ خانه ساخت.
هر چراغي كان شب اختر در گرفت
  از دل آن پير غمخور درگرفت
عشق او آن شب يكي صد بيش شد
  لاجرم يكبارگي از خويش شد
هم دل از خود هم ز عالم بر گرفت
  خاك بر سر كرد و ماتم در گرفت

شبِ قدرِ شيخ صنعان، گويي قرني به طول انجاميد، چرا كه آن شب را صبحي در پيش نبود و شيخ صنعان كه دمي نياسوده بود، مست و مستانه پاي مي‌كوبيد، عاشقانه مي‌ناليد و سرود عشق مي‌خواند.
در رياضت بوده‌ام شب‌ها بسي
  خود چنين شب را نشان ندهد كسي
هر كه را يك شب چنين روزي بود
  روز و شب كارش جگر سوزي بود
روز و شب بسيار در تب بوده‌ام
  من به روز خويش امشب بوده‌ام
كار من روزي كه مي‌پرداختند
  از براي امشبم مي‌ساختند

مريدان شيخ هم در گوشه‌اي گرد آمده و به گونه‌اي ديگر مي‌ناليدند كه مي‌ديدند شيخ و فقيه زمان كه شب جز به رياضت به روز نياورده و غير دوست به كس سجده و كرنش نكرده، به دختر ترسايي دل بسته و قيد و بندهاي دين و ايمان را گسسته است. نه در بند عادت و طاعت است و نه در كار رياضت. در حاشيه‌ي دير نشسته و مي‌نالد و خاك كوي دختر ترسا را مي‌بويد و بدين گونه سخن از عشق مي‌گويد:
يارب امشب را نخواهد بود روز؟
  شمع گردون را نخواهد بود سوز؟
يارب اين چندين علامت امشب است؟
  يا مگر روز قيامت امشب است؟
من بسوزم امشب از سوداي عشق
  من ندارم طاقت غوغاي عشق

مريدان كه مي‌پنداشتند شيخ‌شان ديوانه شده، در دل مي‌گريستند و به اميد آنكه به خود آيد در پناهش مي‌زيستند. ولي شيخ صنعان كه بت وجود را شكسته و جز دلبر ترسا، درِ دل بر همه بسته بود،‌ از معشوق شكايت مي‌كرد و از بخت خود مي‌ناليد كه نه هوش و هوشياري برايش مانده بود و نه توان آه و زاري داشت.
پاي كو، تا باز جويم كوي يار
  چشم كو، تا باز بينم روي يار
يار كو تا دل دهد در يك غمم
  دوست كو تا دست گيرد يك دمم
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار
  اين چه درد است اين چه عشق است اين چه كار

سحرگاهان مريدان خسته دل، اشك ريزان بر گِرد شيخ حلقه زدند و به دامنش آويختند كه به خويش آيد و از راه ناصواب بازگردد. ولي چون آه و ناله هم سودي نكرد، به مصلحت انديشي پرداختند و با طعن و لعن، نواختندش. يكي ندايش داد كه: توبه كن و از عشقِ بي‌فرجامِ دخترِ ترسا چشم بپوش تا مگر لطفِ حق ياريت كند و از اين خواري رهايي‌ات دهد.
شيخ گفتا امشب از خون جگر
  كرده‌ام صد بار غسل اي بي خبر
توبه كردم، توبه از ناموس و حال
  تا رهم از شيخي و از قيل و قال

دگري شيخ را به تسبيح و عبادت خواند تا مگر در پناه زهد و رياضت، عنايت حق شامل حالش شود و از سر پشيماني به ندامت افتد و به راه مسلماني باز گردد. ولي شيخ صنعان را پروا نبود كه غريد.
گفت كو محراب روي آن نگار
  تا نباشد جز نمازم هيچ كار
گر بت خوشروي من آنجاستي
  سجده پيش روي او زيباستي

مريدي دين‌باور كه به مرشد و مراد خود ارادتي عاشقانه و ديرين داشت، پيش آمد و ناله كنان در پاي شيخ افتاد كه: دانم ديوي بر تو ره بسته و قامت اسطوره‌ي تقوي و مجسمه‌ي زهد را شكسته است. به ياد دوست و به خاطر خدا او را از خويش بران و همه‌ي ما را از اين بي سرانجامي و گمراهي برهان، از عشق و رسوايي چشم بپوش و دگر بار رداي فقاهت و ارشاد بپوش.
گفت كس نبود پشيمان بيش ازين
  تا چرا عاشق نگشتم پيش ازين
ديو اگر اينك ره ما مي‌زند
  گو بزن، الحق كه زيبا مي‌زند

مريدي خام فرياد كرد كه: اين همه مريدان را از خود مران. ديگري بي‌خود از خود، ناليد كه: اينك برخيز تا دگر بار آهنگ كعبه كنيم و به سوي حق رويم كه سخت پاي در گِل و از ياد خدا غافل مانده‌اي.
گفت ترسا بچه چون خوشدل بود
  دل ز رنج اين و آن غافل بود
كعبه اينجا گر نباشد دير هست
  هوشيار كعبه‌ام در دير مست

ديگر مريدان نيز به فراخور حال و روز خود سخني گفتند و آنچه را كه طي سالها از او در راه عبادت و فقاهت و زهد و تقوا آموخته بودند، عرضه داشتند. آنان از دوزخ و بهشت خدا هم سخن به ميان آوردند و شيخ و مراد خود را به نجات خود از گرداب عشق دختر ترسا خواندند.
گفت اگر دوزخ شود همراه من
  هفت دوزخ سوزد از يك آه من
اينك آن يار بهشتي روي هست
  ور بهشتي بايدم اين كوي هست

سرانجام چون مريدان از آن همه آه و فغان و ناله و حرمان، طرفي نبستند به كناري نشستند و دليل قافله را كه خود شيخي سترگ بود و تا آن‌دم ساكت مانده بود، پيش انداختند. او شيخ را خطاب كرد و عتاب آغاز نمود كه: از حق شرم بدار و به راه حق بازگرد، دختر ترسا و دير و كليسا بگذار و عشق او را از دل بيرون كن كه يگانه، حق است و هركس به جز او دل بندد بيگانه باشد. ولي شيخ صنعان خروشيد.
گفت اين آتش چو حق در من فكند
  من به خود نتوانم از گردن فكند
غير كفر و حرف كفر از من مخواه
  هر كه كافر شد از او ايمان مخواه

هر شبي را پاياني و هر دردي را درماني است، اما درد عشق را چاره نه؛ كه عاشقان طالب سوز و ساز و دوست‌دار راز و نيازند. شبِ قدرِ شيخ هم با همه‌ي عظمت به روز پيوست. مريدان كه از قلاشي شبانه سودي نبرده بودند، در انديشه‌ي چاره‌اي به گفتگو نشستند. اما شيخ كه مست از باده‌ي شبِ قدر، مستانه تا صبح پاي كوبيده و نغمه‌ي عشق سروده بود، در اوج سرمستي، بي خبر از عالم هستي، معتكف كوي يار شد.
روز ديگر كاين جهان پرغرور
  يافت از سرچشمه‌ي خورشيد نور
شيخ خلوت ساز كوي يار شد
  با سگان كوي او در كار شد
عاقبت بيمار شد آن دلستان
  هيچ برنگرفت سر زان آستان
بود خاك كوي آن بت بسترش
  بود بالين آستان آن درش

روزي چند به شب شد و شبي چند به روز آمد. اما دلدادگي شيخ دم به دم افزون مي‌شد و مريدان دلخون بودند. شيخ كه مست از باده‌ي عشق بود، دست افشان گرد ميخانه مي‌گشت و نغمه‌ي عاشقانه مي‌خواند، بدين اميد كه ناله‌اش در دل معشوق اثر كند و به راه آيد كه چنين شد و دگر بار دختر چهره نمود و شيخ را محو جمال خود كرد.
چون نبود از كوي او بگذشتنش
  دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خويشتن را اعجمي كرد آن نگار
  گفت شيخا از چه گشتي بي‌قرار؟
كي كنند اي از شراب عشق مست
  زاهدان در كوي ترسايان نشست؟
گر به زلفم شيخ اقرار آورد
  هر دمش ديوانگي بار آورد

پير دلشكسته كه مات رخسار يار بود، چون وجد و حال او بديد و سخني مهرآفرين شنيد ناله و شكوه آغاز كرد و بي‌اعتنا به اشاره‌ي دختر ترسا كه از شراب شرك گفته و او را به ترك دل و دين خوانده بود، عاشقانه ناليد كه:
شيخ گفتش چون زبونم ديده‌اي
  لاجرم دزديده، دل دزديده‌اي
يا دلم ده باز يا بامن بساز
  در نياز من نگر چندين مناز
از سر ناز و تكبر در گذر
  عاشق و پير و غريبم، درنگر
عشق من چون سرسري نيست اي نگار
  يا سرم از تن ببُر يا سر درآر
جان فشانم بر تو گر فرمان دهي
  گر تو خواهي بازم از لب جان دهي
اي لب و زلفت زيان و سود من
  روي و كويت مقصد و مقصود من
گه  ز تاب زلف در تابم مكن
  گه ز چشم مست در خوابم مكن
دل چو آتش، ديده چون ابر از توام
  بي كس و بي يار و بي صبر از توام
بي تو بر جانم جهان بفروختم
  كيسه بين كز عشق تو بردوختم
همچو باران اشك مي‌بارم ز چشم
  زانكه بي تو چشم اين دارم ز چشم
دل ز دست ديده در ماتم بماند
  ديده رويت ديد و دل در غم بماند
آنچه من از ديده ديدم كس نديد
  وآنچه من از دل كشيدم كه كشيد؟
از دلم جز خون دل حاصل نماند
  خون دل تا كي خورم چون دل نماند
زخم غم بر جان اين مسكين مزن
  پست گشتم خود لگد چندين مزن
روزگار من بشد در انتظار
  گر بود وصلي بيابم روزگار
هر شبي برجان كمين سازي كنم
  بر سر كوي تو جانبازي كنم
روي بر خاك درت جان مي‌دهم
  جان به نرخ خاك ارزان مي‌دهم
چند نالم بر درت در بازكن
  يك دمم با خويشتن دمساز كن
آفتابي از تو دوري چون كنم؟
  سايه‌ام، از تو صبوري چون كنم؟
پاي در عشق تو در گل مانده
  دست از شوق تو بر دل مانده
مي‌برآيد زآرزويت جان ز تن
  چند باشي بيش ازين پنهان ز من

دختر ترسا كه شيخ را دلباخته و سرانداخته ديد و سخنِ از دل برآمده‌ي پير شيدا را شنيد، عتاب آغاز كرد كه: پيران را عشق جوانان نسزد، چه پيري چون تو شايسته گور و كفن است، نه عشق و وصال من.
دخترش گفت: اي خَرِف از روزگار
  سازِ كافور و كفن كن، شرم دار
چون دَمَت سرد است، دمسازي مكن
  پير گشتي قصد دل بازي مكن
اين زمان عزم كفن كردن ترا
  بهْ بود تا عزم من كردن ترا
چون تو در پيري به يك ناني گرو
  عشق ورزيدن بنتواني برو

شيخ كه عشق پيري به جنون و رسوايي‌اش كشانده بود، از آنچه مي‌شنيد پروا نداشت.
شيخ گفتش گر بگويي صد هزار
  من ندارم جز غم عشق تو كار
عاشقي را چه جوان چه پيرمرد
  عشق بر هر دل كه زد تأثير كرد

از سخن پير دلداده كه نمودار اوج شيداييش بود، دختر ترسا را باور افتاد كه شيخ صنعان دين و دل از دست داده و آماده‌ي خودشكني است. پس لحن سخن را دگرگون كرد و پيرِ دلخون را به بيان خود شاد ساخت.
گفت دختر گر در اين كاري درست
  دست بايد پاك از اسلام شست
هركه او همرنگ يار خويش نيست
  عشق او جز رنگ و بويي بيش نيست
شيخ گفتش هر چه گويي آن كنم
  هر چه فرمايي به جان فرمان كنم

دختر ترسا كه باور نداشت شيخ بزرگ تا آن حد گرم عشق و بدان گونه دلباخته‌ي اوست و گمان نمي‌كرد كه به اشاره‌اي از دين و ايمان در گذرد، وقتي كه چنان ديد قدمي فراتر رفت و او را براي اثبات عشق خود به آزمايشي بزرگتر خواند و گفت: اگر مرد كاري بايد كه در طريق عشق فرمان مرا گردن نهي.
گفت دختر گر تو هستي مرد كار
  چار كارت كرد بايد اختيار
سجده كن پيش بت و قرآن بسوز
  خمر نوش و ديده از ايمان بدوز
شيخ گفتا خمر كردم اختيار
  با سه ديگر ندارم هيچ كار

فغان از مريدان برخاست و حيرت‌زده بر جاي ماندند، كه دريافتند شيخ‌شان به اشاره‌ي دختر ترسا، راهي دير است تا باده بنوشد و بخروشد. آنان بي‌امان ناليدند، اما شيخ جز صداي دلدار آوايي نمي‌شنيد و به چيزي، دگر توجه نداشت. پس بي‌سر و پا راهي دير شد و چون درآمد و ساقيِ مستِ ساغر به دست را ديد، حيران گشت.
ذره‌اي عقلش نماند و هوش هم
  دركشيد آن‌جايگه خاموش دم
جام مي، بستد ز دست يار خويش
  نوش كرد و دل بريد از كار خويش
چون به يك جا شد شراب و عشقِ يار
  عشق آن ماهش يكي شد صد هزار
آتشي از شوق در جانش فتاد
  سيل خونين سوي مژگانش فتاد

پير دلداده، بي‌خود و مست بود كه دلبر و دلدارش را سرمست و چهره به چهره‌ي خود مي‌ديد و صدايش را مي‌شنيد. او بي‌اختيار از شوق ديدار مي‌گرييد و پياپي جامي دگر مي‌طلبيد تا آنجا كه لوحِ ضميرش را به يكباره از آنچه جز دلدار بود شست و همه ي محفوظاتش را از ياد برد.
قرب صد تصنيف در دين ياد داشت
  حفظ قرآن از بسي استاد داشت
چون مي از ساغر به ناف او رسيد
  دعويِ او رفت و لاف او رسيد
هرچه يادش بود از يادش برفت
  باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معني كه بودش از نخست
  پاك از لوح ضمير او بشست

عشق و مستي كارگر افتاد و شيخ چون دلدار را مستانه دست در دست ديد، ديوانه و مجنون شد. از همه چيز و همه كس بريد و ديگر صدايي جز آواي او نشنيد. به راحتي از قيد و دين و آيين رست و عهد و پيمانِ خدايِ كعبه بشكست. ترسايي گزيد و رسوايي كرد و بر آن شد تا مستانه دست در حلقه‌ي زلف او كند، كه دلدار بر او راه بست و ندا داد كه:
عافيت با عشق نبود سازگار
  عاشقي را كفر بايد پايدار
همچو زلفم نِه قدم در كافري
  زانكه نبود عشق كارِ سرسري

شيخ صنعان كه ترسايي گزيده و سر در فرمان دختر ترسا نهاده بود، درماند كه دلدار بيش از آن از او مي‌خواهد و چون دريافت كه اگر طالب عشق و وصال است، بايد در او چون بت بنگرد و پيشش به سجده درآيد و بت‌پرستي را پيشه سازد، مستانه فرياد كرد كه:
گفت: بي‌طاقت شدم اي ماه روي
  از من بي‌دل چه مي‌خواهي بگوي
گر به هشياري نگشتم بت‌پرست
  پيش بت مُصحف بسوزم مستِ مست
دخترش گفت اين زمان مرد مني
  خوابْ، خوش بادت كه در خَورد مني

ترسايان روم چون شنيدند كه از ميان مسلمانان، فقيهي بزرگ و شيخي سترگ راه و روش آنان گزيده و به سلك ترسايان گرويده، خروشيدند و با غوغاي خود خاري زهرآگين در دل مريدان سرگردان شيخ خليدند. اينان نالان و گريان سر در گريبان بودند؛ كه آنان سرود خوانان شيخ صنعان را مستانه به دير بردند و او هم بي پروا خرقه و ردا در آتش افكند و زنار بست و دست افشان شد كه:
خَمر خوردم بُت پرستيدم ز عشق
  كس نديدست آنچه من ديدم ز عشق
كس چو من در عاشقي شيدا شود
  وز چنان شيخي چنين رسوا شود؟

شيخ را شور و حالي خوش بود و در عالم مستي و بي خبري رقصان و دست افشان گردِ شمع وجود دختر ترسا پروانه‌وار پر مي‌ريخت و ناله كنان و اشك باران، بلبلِ ترانه‌خوانِ بي‌هستيِ بوستانِ عشق و مستي شده بود.
ذره‌اي عشق از كمين برجست چُست
  برد ما را بر سرِ لوح نُخُست
تخته‌ي كعبه است ابجد خوان عشق
  سرشناس غيب، سرگردان عشق

دگر بار هواي وصال يار در دل شيخ افتاد و او را خطاب نمود و شكوه آغاز كرد كه: چون دل به تو باختم فرمان دادي دين و آيين بگذارم، گذاشتم. خواستي باده بنوشم و بت وجودت را بپرستم، در پايت سرانداختم. به اشارتي زنار بسته از خود گسستم، ديگرچه خواهي؟ دختر ترسا كه شيخ را در اوج تمنا مي ديد، خنديد كه:
باز دختر گفت كاي پير اسير
  من گران كابين‌ام و تو بس فقير
سيم و زر بايد مرا اي بي خبر
  كي شود بي سيم كارت همچو زر
چون نداري زر سرِ خود گير و رو
  نفقه‌اي بستان زمن اي پير و رو

شيخ فغان كرد: مرا جز تو ياري و غير از بتخانه دياري نيست. آنچه داشتم بر سر كار تو كردم. مست شدم و هستي گذاشتم و درِ دل بر همه بستم. دوزخ را با تو مي‌خواهم كه بهشتم بي تو دوزخ است. بگو دگر چه كنم تا مقيم كويت باشم و از ساغر وجودت باده وصال بنوشم كه نه تاب هجران دارم و نه توان ناله و فغان.
گفت كابين را كنون اي ناتمام
  خوكباني كن مرا سالي تمام
چونكه سالي بگذرد با تو به هم
  عمر بگذاريم در شادي و غم

شيخ صنعان از فرمان جانان سر نتافت و دست بر ديده نهاد، به خوكداني رفت و به كار خوكباني مشغول شد. مريدان كه ياراي تحمل اين خواري را نداشتند چون شيخ و فقيه و مرشد و مراد و پيرِ كِبارِ خود را كه از قيد دين رسته و زنار بسته، دست در دستِ دخترِ ترسا به مي خوارگي و بت پرستي نشسته بود، در جامعه خوكبانان هم ديدند، هر يك از گوشه‌اي فرا رفتند و راه بازگشت پيش گرفتند و عازم كعبه شدند. در آن جمعِ غافل، مريدي پاكدل بود كه با چشم گريان به خوكداني آمد و پيش شيخ شدكه فرمان تو چيست؟ رخصت ده همه ما چونان تو ترسايي گزينيم و زنار ببنديم و شيدايي كنيم. يا فرصت ده به اميد باز آمدن تو از اين راه ناصواب باقي بمانيم؟ چه تنها راه چاره ديگر آن است كه تنهايت بگذاريم و بگريزيم تا تو را در اين حال نبينيم. به كعبه باز گرديم و معتكف خانه باشيم.
شيخ گفتا جانِ من پر درد بود
  هر كجا خواهيد بايد رفت زود
تا مرا جان است ديرم جاي بس
  دختر ترسام روح افزاي بس
مي‌ندانيد ارچه بس آزاده‌ايد
  زانكه اينجا كار نا افتاده‌ايد
گر شما را كار افتادي دمي
  همدمي بودي مرا در هر غمي

شيخ مريدان خود را پيغام داد كه: همه راهِ خود گيريد و برويد و پرواي من نداريد و حقيقت حال را هم به هر كس، احوال مرا پرسد بگوييد. پاسخ شيخ كوتاه بود، كه نمي‌توانست دمي از خوك‌هاي دلدار غافل بماند. او به راه خويش و به دنبال خوكان رفت و مريدان نالان و اشك ريزان عازم كعبه شدند و چون بدانجا رسيدند در گوشه‌اي پنهان گشتند.
بس كه ياران در غمش بگريستند
  هر زمان از پس همي نگريستند
عاقبت رفتند سوي كعبه باز
  مانده جان در سوختن، تن در گداز
شيخشان در روم تنها مانده بود
  داده دين بر باد و ترسا مانده بود
آنكه ايشان از حيا حيران شدند
  هر يكي در گوشه‌اي پنهان شدند

شيخ صنعان مريدي رند و دلسوخته داشت كه هنگام عزيمت مرادش از مكه در سفر بود. چون به خانه باز آمد و مريدان را بي شيخ صنعان ديد و ماجراي عشق و دلدادگي مراد خود را از آنان شنيد، بي‌اختيار از سوز دل ناليد و زار زار گريست، مريدانِ شيخ را مردمي بي وفا خواند و برآشفت كه: چرا چونان شيخ صنعان زنار نبسته و بت نپرستيده و به خانه بازگشته‌ايد؟
يار كار افتاده بايد صد هزار
  تا كه آيد در چنين روزي به كار
گر شما بوديد يار شيخ خويش
  ياري او از چه نگرفتيد پيش
شرمتان باد، آخر اين ياري بود
  حق شناسيّ و وفاداري بود؟
اين نه ياري و موافق بودن است
  كانچه كرديد از منافق بودن است
هركه يار خويش را ياور شود
  يار بايد بود اگر كافِر شود

مريدان شرمنده شدند و ديگر بار و به تفصيل ماجراي عشقبازي شيخ صنعان را با زلف و خال دختر ترسا گفتند و از باده نوشيدن و خرقه سوزيدن، زنار بستن و در دامان دلدار نشستن، بت‌پرست شدن و مست و دست افشان بودن، پايكوبي و غزلخواني و بالاخره خوكباني كردن او با اشك و آه ياد نمودند. مريدِ پاكدلي كه آخرين سخنان را با شيخ گفته بود ناليد كه او خود رخصت نداد تا همه دست از دين و آيين بشوييم و چون او زنار ببنديم و در كنار او بمانيم. اما اين همه بهانه بود و رند دلسوخته را راضي نكرد و بر آنها خروشيد:
عشق را بنياد بر بد نامي است
  هركه زين سِرّسَر كشد از خامي است
وقتِ ناكامي توان دانست يار
  خود بود در كامراني صد هزار

مريدان سرافكنده به آه وناله درآمدند و از عجز خويش اظهار شرمندگي كردند. پس همه در پي آن مريدِ رند و دلسوخته، اشك ريزان و نوحه خوان و حق حق كنان راهي كوي او شدند و چله‌اي در خلوت نشستند و در بَرِ غير حق بستند.
جمله سوي روم رفتند از عرب
  معتكف گشتند پنهان روز و شب
بر درِ حق هر يكي را صد هزار
  گه شفاعت گاه زاري بود كار
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
  همچنان چل روز ني نان و نه آب

در پگاهِ چهلمين روز، رند دلسوخته كه به حق در آتش دوري شيخ و مهجوريِ مراد خود سوخته و خالي از خويش در خلوت دل نشسته بود و به راز و نياز اشتغال داشت:
مصطفي را ديد مي‌آيد چو ماه
  در برافكنده دو گيسوي سياه
سايه‌ي حق آفتاب روي او
  صد جهان جان وقف يك تا موي او
مي‌خراميد و تبسم مي نمود
  هر كه مي‌ديدش ز خود مي‌گشت زود
آن مريد او را چو ديد از جاي جست
  كاي نبي‌الله دستم گير، دست
رهنماي خلقي، از بهر خداي
  شيخ ما گمراه شد، راهش نماي
مصطفي گفت اي به همت بس بلند
  رو كه شيخت را رها كردم ز بند
همت عاليت كار خويش كرد
  دم نزد تا شيخ را در پيش كرد
در ميان شيخ و حق از ديرگاه
  بود گردي و غباري بس سياه
آن غبار از راه او برداشتيم
  در ميان ظلمتش نگذاشتيم
كردم از بحر شفاعت شبنمي
  منتشر بر روزگار او همي
آن غبار اكنون ز ره برخاسته
  توبه بنشسته گنه برخاسته
تو يقين مي دان كه صد عالم گناه
  از تَفِ يك توبه برخيزد ز راه
بحر احسان چون درآيد موج زن
  محو گرداند گناه مرد و زن

مريد دلسوخته هنگامي كه درگوش جان پاسخ مثبت شنيد، جامه از شادي دريد و نعره كشيد. مريدان از غريو آن رندِ پاكباز گرد آمدند و از رؤياي او شادمان شدند. خندان وگريان شتابان به سوي شيخ خوكبان و به كوي دختر ترسا و خوكداني رسيدند.
شيخ را ديدند چون آتش شده
  در ميان بي‌قراري خَوش شده
شيخ چون اصحاب را از دور ديد
  خويشتن را در ميان نور ديد
همچنان نعره‌زنان بيرون فتاد
  از دو ديده در ميان خون فتاد

پير روشن ضميرشان، چون آتش تفيده، فارغ از كعبه بود و بي‌خبر از بتخانه و مسجد و ميخانه، بي‌خيال از مسلماني و ترسايي، قبا و ردا و زنار را به يكسو افكنده، پيرهن چاك داده و سر بر خاك نهاده بود. از دلدارش ديگر سخني نمي‌گفت كه اينك خود دل و دلبر و دلدار بود و چونان آتشي سركش مي‌نمود كه شعله سوزانش همه را مي‌سوخت و سوزي در كلامش بود كه جان‌ها را بر مي‌افروخت. اينك دوران فراموشي‌اش به سر آمده، آگاهانه غزلخواني فرو هشته و خاموشي گزيده بود. پس مريدان بر گردش حلقه زدند.
شيخ را گفتند اي پي برده راز
  ميغ شد از پيش خورشيد تو باز
خاست از ره كفر و پس ايمان نشست
  بت‌پرست روم شد يزدان پرست
موج زد ناگاه درياي قبول
  شد شفاعت خواه كار تو رسول
اين زمان شكرانه، عالَم عالَم است
  شكر كن حق را چه جاي ماتم است

شيخ صنعان به جمع مريدان پيوست و در حلقه آنان دگر بار راهبر و سر حلقه شد. او كه سر‌خوش و شاداب خرقه پير خرابات پوشيده و مستانه باده وصال از خُمخانه‌ي وحدت نوشيده و فاني شده، در فنا، بقاي تازه يافته بود، با كاروان راهي حجاز شد.
 در اين گير و دار دختر ترسا در رؤيايش جلوه‌اي از دوست را در سيماي خورشيد عالمتاب ديد و بي‌اختيار به پايش افتاد و زبان گشاد و او را راضي كرد كه در پي شيخ روانه شود و از دست او باده وحدت بنوشد و مستانه بخروشد. در كارِ عشق، صوفي صافي شود و در كار دل باقي بماند.
دختر ترسا از آن نيكو خطاب
  شد گرفتارهزاران پيچ و تاب
با دلي پر درد و جسمي ناتوان
  از پي شيخ و مريدان شد روان
همچو ابري غرقه در خَوي مي‌دويد
  داده دل از دست و در پي مي‌دويد

او چونان ابر بهاري مي‌گريست و در دشت و صحرا در پي گمشده‌اش شيخ صنعان مي‌دويد. روي خود بر خاك بيابان مي‌ساييد و عاجز و سرگشته مي‌ناليد. در دلش درد طلب و در سرش سوداي عشق و طرب بود و در جانش آتش سوزان فراق و درد اشتياق شعله مي‌كشيد.
نعره‌ زد جامه دران بيرون دويد
  خاك بر سر در ميان خون دويد
مي‌ ندانست او كه بر صحرا و دشت
  از كدامين سوي مي‌بايد گذشت

خبر عشق و دلدادگي دختر ترسا به گونه‌اي در دل شيخ‌ صنعان هم افتاد و دانست كه او خود را از همه قيد و بندها رها كرده و ديوانه‌وار در كوه و بيابان پرسه مي‌زند و راز و نيازي جانسوز دارد. از دين و آيين بت‌پرستي و از همه وجود و هستي گسسته و به دوست پيوسته است. شيخ صنعان آشفته شد و شيدايي كرد و به سوي دختر ترسا بازگشت و مريدان را كه دگر بار از رسوايي شيخ مي‌ترسيدند، از شور و حال او با خبر كرد. پس همه همداستان شدند و به سوي دختر ترسا رفتند و چون شيخ و او به هم رسيدند، ولوله‌اي در آن ميان برخاست.
چون بديد آن ماه، شيخ خويش را
  غَشْي آورد آن بت دلريش را
چون برفت آن ماه از غيرت به خواب
  شيخ بر رويش فشاند از ديده آب
چون نظر افكند بر شيخ آن نگار
  اشك باران گشت چون ابر بهار

اشكِ ترِ ديده‌ي يار كه بر سيماي دلدار بي‌قرار افتاد، دختر ترسا شوق زده چشم گشود و سر خويش را در دامان شيخ صنعان ديد و آه و ناله‌ي او را شنيد. دخترِ ترساي پارسا شده بي‌مهابا از جاي شد و چون به خود آمد و پير را در انتظار ديد، در دامان شيخ چنگ زد و به آه و زاري نشست كه از ساغر خود باده توحيدش بنوشاند و رداي ولايتش بپوشاند و چشمه‌ي عشق را در دلش بجوشاند. شيخ صنعان در او خيره ماند و در آن واويلايِ عشق و مستي و نوشانوش باده‌پرستي كه عاشق و معشوق هر دو هستي از دست داده و سرمست از باده عشق بودند، به طرفه‌العيني ساقي خود جام شد و جام، باده از ساقي عشق، وام گرفت و مستانه نوشيد. سرانجام او نيز سرمست از باده الست به حلقه رندان حق در آمد و شيدا و رسوا به حق پيوست.
ديده بر عهد و وفاي او فكند
  خويش را در دست و پاي او فكند
گفت از تشوير تو جانم بسوخت
  بيش ازين در پرده نتوانم بسوخت
برفكن اين پرده تا آگه شوم
  عرضه كن اسلام تا بر ره شوم
شيخ بر وي عَرضه‌ي اسلام داد
  غُلغُلي در جمله‌ي ياران فتاد

رمز و راز عشق دوست به گونه‌اي آتش به دل و جان دختر ترساي پارسا شده زد كه از خود بي خود شد و مست و بي خبر در ميان شور و هلهله‌ي مريدانِ شيخ صنعان كه شوق زده و سرمست، سوز و ساز او را مي‌ديدند و در سيمايش خيره شده راز و نيازش را مي‌شنيدند، به سخن آمد.
گفت شيخا طاقت من گشت طاق
  هيچ طاقت مي‌نيارم در فراق
مي‌روم زين خاكدان پر صُداع
  الوداع اي شيخ عالم الوداع

دختر ترساي پارسا اين بگفت و سرخوش و شاداب دست از جان بشست. مستانه همه‌ي هست و نيست خود را نثار او كرد و مرغ جانش پر كشيد و به جانان پيوست و تنها جسم خاكي بي‌جانش در دامن شيخ صنعان ماند. شريعت و طريقت و حقيقت به سوز و ساز يك لحظه عشق و مستيِ بي‌ريا و شورِ دلدادگيِ با صفا، در هم آميختند. راهي را كه رهروان در طول ده‌ها سال نتوانند پيمود، دختر ترساي پارسا بدينگونه طي كرد و مستانه هفت شهر عشق را به همت مستي عشق به لحظه‌اي گشت و آرام شد.
گشت پنهان آفتابش زير ميغ
  جان شيرين زو جدا شد اي دريغ
قطره‌اي بود او در اين بحر مجاز
  سوي درياي حقيقت رفت باز
جمله چون بادي ز عالم مي‌رويم
  رفت او و ما همه هم مي‌رويم
اين چنين افتد بسي در راه عشق
  اين كسي داند كه هست آگاه عشق
هر چه مي‌گويند در ره ممكن است
  رحمت و نوميد و مكر و ايمن است
نفسْ اين اسرار نتواند شنود
  بي‌نصيبي، گوي نتواند ربود
اين به گوش جان و دل بايد شنيد
  ني به نقش آب و گل بايد شنيد
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
  نوحه‌اي در ده كه ماتم سخت شد
اندر اين ره چابكي بايد شگرف
  تا كند غواصي اندر بحر ژرف
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
بیشک  داستان شيخ صنعان عطار يكي از داستانهاي عاشقانه است؛ كه حتي اگر بخواهيم عشق مطرح‌شده در آن را عشقي الهي و عرشي و ملكوتي تعبير و تبيين كنيم، باز به اين نتيجه مي‌توانيم برسيم كه رسيدن به خدا و ك‍ُشتن ديوهاي هوس و شهوت، يا بي‌مقدار شمردن زرق و برق ظاهر و عناوين پوشالي پ‍ُرطمطراق، نه از راه عقل و چوني و چرايي، كه از راه دل، آن هم دلي كه عشق را تجربه كرده باشد ميس‍ّر است. و خداوند، تنها از راه دل است كه وجود آدمي را تسخير، و سينه او را آمادة ورود، و روح او را آماده پذيرش حضرتش مي‌كند. چرا كه به قول حضرت مولانا، پاي استدلال، در پذيرش خلوت دوست و اظهار بندگي و و خلوص و ارادت، چوبين است.

کاستی و کمی را معذور بدارید،کم از ما و کرم از شما.
یا حق....

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

آثار مولانا..!!


     مولانا زندگـى خود را از آغاز تا انجام در راه كسب معـرفـت و تهذيب و تزكـيـه نـفس گـذراند ايـن احـتمال است كه اقـوال و گـفـتـار او بيش از آثارى باشد كه همينك به طور مكـتـوب در دسترس است بهـر حال مولانا در كتاب هاي بزرگ خود كه هر يك گنجينه أي جاودان از ادب ، شعر ، عرفان ، تصوف ، معرفت ، كمال و اخلاق به شمار مي رود. عميق ترين افكار خود را با لطافت معني و باريكي انديشه و صفا و پختگي فكر عرفاني و مقصود رسا در اختيار خوانندگان و سالكان راه خويش گذارده است و آثار ارجمند و شريفي چون مثنوي معنوي ، ديوان كبير يا ديوان شمس ، فيه مافيه ، مجالس سبعه و مكاتيب مولانا از او به يادگار مانده است. مولانا به روايتي ديوان شعري به زبان تركي نيز داشته كه از بين رفته است.


1 ـــ مثنوي معنوي :
يكي از پر ارزش ترين اثر عرفاني و اخلاقي و يكي از معروف ترين كتاب هاي زبان فارسي است كه مملو از حكايات و تمثيل هاي پند آموز و عبرت انگيز كه مهمترين مسايل عرفاني و ديني و اخلاقي را مطرح كرده و در مواقع لازم نيز از آيات و احاديث مدد جسته است . مثنوي پيام بس عميق در خود نهفته دارد پيامي كه شرح رنج و اسارت آدمي و غربت او از موطن اصلي خويش است .

  مثنوى مولانا در نـزد ياران و مريـدان او به چشم كتاب مقدس نگريسته ميشد ايشان با مبالغه كه رسم مريدان و سر سپردگان است آنرا تقريرى  ديگر از معنى قرآن مى شمردند ، حسام الدين كه مثل مولانا در تعظيم قدر مثنوى مبالغـه و اصرارى تمام داشت يكبار پيامبر خدا را در خواب ديد كه مثنوى مولانا را در دست دارد و در آن به نظر تفاخر و خرسندى مى نگرد.

  مولانا هـم كه هـيچ قصد تفاخر و دعوى نداشت اين طرز تلقى را در باب مثنوى با چشم قبول مى نگـريـست و آنرا تائيد مي كـرد براى ياران مولانا سراسر مثنوى تقرير لطائف قرآنى و اسرار سلوك روحانى بود ليكن ادراك آن در گرو عشق و اعتقاد بود.

گــر شــود بـيـشـه قـلم عـالـم مـديـد
مـثـنـوي را نـيـسـت پـايـانـي پـديـد

صحيح ترين و معتبر ترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت بوده و نسخهء چاپ نيكلسون داراي 25650 بيت ميباشد كه در شش دفتر سروده شده است و به نام صيقل الارواح نيز ناميده مي شود.  چنانچه خود مي فرمايد :

هــر دكـاني راسـت ســوداي دگـر
مـثـنوي دكان فـقـر است أي پـسـر
مـثـنـوي مـا دكـان وحــدت اســت
غيرواحد هرچه بيني آن بت است

2 ـــ ديوان كبير يا كليات ديوان شمس تبريزي :
كه مجموعه أي رباعيات ، غزليات و اشعار عرفاني مولانا را در بر مي گيرد. اين غزل ها كه تعداد ابيات آنها غير از رباعيات به (36360 بيت) رسيده است ، مملو از حقيقت هاي عالي عرفاني و دريا هاي پرجوش و خروش عاطفه و انديشه هاي بلند شاعر است.

مجموعهء اشعار مولانا به ديوان كبير يا كليات شمس تبريزي يا ديوان شمس معروف گشته است زيرا مولانا در پايان و مقـطع بيشتر آنهـا به جاى ذكـر نام يا تخـلص خود به نام  شمس تبريزي تخـلص كرده است كه از بهترين اشعار زبان فارسي به شمار مي آيد .ايـن غزليات در اثر وجـد و بى قرارى سروده شده است.

ديوان شمس ديوان شعر نيست غوغاى يك درياى متلاطـم است بى گـمان در ادب فارسى و فرهـنگ اسلامى و در هيچ مجموعه شعرى به اندازه ديوان شمس حركت و حيات و عشق نمي جوشد.

حرف مولانا ، حرف همهء عصر هاست. تازگي و طراوت شعر مولانا و موسيقايي و ريتميك بودن شعر مولانا سبب شده كه در دل ها بنشيند.

تسلط مولانا بر زبان فارسي به حدي است كه بدون در نظر گرفتن قافيه و توجهات شاعرانه براي ساختن عبارات زيبا ، از كلمات و واژه ها استفاده ي به جا و خوبي نموده است .



   قــافــيــه انــديــشــم و دلـــدار مــن      گـويـدم مـنـديـش جـز ديـدار مـن
   خوش نشين أي قـافـيـه انديش مــن      قـافـيـه دولت تـويي در پيـش من
   حـرف چه بـود تا تو انديشي از آن      حـرف چـه بود خار ديوار رزان
   حرف وصوت وگفت را برهم زنم       تا كه بي اين هرسه با تو دم زنم
    آن دمـي كــز آدمـش كـردم نـهـان       بـا تـو گـويم أي تـو اسرار جهان

3 ـــ فيه مافيه :
مجموعه ي فرهنگي به نثر ، حاوي تقريرات مولاناست كه در مجالس خود بيان مي كرده و پسرش بهاء الدين محمد به ياري يكي از مريدان مولانا آن را تحرير كرده است .
4 ـــ مكاتيب :
كه شامل مجموعه أي مراسلات و نامه هاي مولانا به معاصرانش است .

5 ــ مجالس سبعه :
عبارت از بيان سخناني است كه از تحرير هفت مجلس مولانا بر بالاي منبر فراهم آمده است و متن كامل آن در سال 1927 ميلادي در تركيه به چاپ رسيده است.

مولانا دشوار ترين مسائل كلامي و فلسفي و عرفاني را با زبان شيرين و مطابق با فهم مخاطب خودش بيان مي كند. به طور مثال اگر كسي با كودكي سخن مي گويد بايد مراعات كودكي او را در نظر بگيرد.

چـون كـه بـا كـودك سـرو كـارت فـتـاد
پــس زبــان كــودكــي  بــايــد گــشــاد

در واقع بزرگترين دكتر روانشناس با معرفتش ، با دانشش ، با الهياتش مولانا جلال الدين محمد بلخي است كه در سراسر آثار منظوم و منثور خود از مفاهيم انساني براي بشريت ، سخن معنوي دارد و مي فرمايد :

چون كسي را خار در پـايش جهد    پـاي خـود را بـر سـر زانـو نـهـد
وز سر سـوزن همي جويد سـرش    ور نـيـابـد مـيـكـنـد با لـب تـرش
خار در پا شد چنـيـن دشـوار ياب    خار در دل چون بود واده جـواب
خار دل را گـر بديدي هـر خـسي     دست كي بودي غمان را بركسي

يعني اگر خاري به پاي كسي بخلد ، پاي خود را بر زانو نهاده با سر سوزن سر خار را جستجو مي كند و اگر پيدا نكند ، محل سوزش را با آب دهان تر نموده به جستجوي خود ادامه مي دهد. يافتن خار پا كه تا اين اندازه مشكل باشد ، يافتن خاري كه در دل خليده باشد چگونه دشوار خواهد بود. البته هم اگر هر آدمِ معمولي خار دل را پيدا مي توانست و بيرون مي كشيد ، ديگر غم و رنج چگونه بر كسي مسلط مي شد. امروز اين همه افسردگي ، شوربختي ، رنج و پريشاني كه نصيب بشر شده است ، بلكه كلام مولانا را نخوانده است.

روزي بيايد كاين سخن ، خصمي كند با مستمع
كآب حياتت دادم و تـو گـوش خود كـر ساختي

مولانا در كتاب بزرگ مثنوي و ديوان غزليات شمس تبريزي كركتر هاي مختلف انسان ها را به نمايش مي گذارد و در جستجوي انسان دلخواه خود است:

 بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوســت      بـگـشـاي لـب كه قـنـد فراوانم آرزوست
أي آفـتـاب حـسـن بـرون آ  دمـي ز ابــر     كان چهرهء مـشـعـشـع تـابـانـم آرزوست
گـفـتـي ز ناز ، بـيـش مرنجان مرا بـرو      آن گـفـتـنـت كـه بيش مرنجانم آرزوست
والـلـه كـه شهر بي تو مرا حبس ميشود       آوارگـي بـه كــوه و بــيـابـانـم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گـرفت       شـيـر خـدا و رسـتـم دسـتـانـم آرزوست
جانم مـلول گـشـت ز فـرعـون و ظلم او      آن نور روي موسي عـمـرانـم آرزوست
زين خلق پُـرشـكـايـت گـريان شدم ملول      آن هاي وهوي ونعرهء مستانم آرزوست
گـويـا تـرم ز بـلـبـل و اما ز رشـك عـام       مُـهـرسـت بر دهانم و افـغـانـم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گِـردشـهـر      كـز ديـو و دد ملولم و انـسـانـم آرزوست
گـفـتـنـد يافـت مي نـشـود جُـسـتـه ايم ما       گفت آنك يافت مي نشود ، آنم آرزوست
بنماي شـمس مفخر تـبـريـز روز شـرق       من هـدهـدم حضور سـلـيـمانم آرزوست
 غزل 441 كليات شمس تبريزي

نيايش و مناجات روح مثنوي است ، كلام مولوي است. آنجا كه از سر سوز و گداز با خداي خودش راز و نياز مي كند و راه رسيدن را از اين طريق مي داند و مي فرمايد :

أي خـداي پـاك بـي انـبـاز و يـار    دسـتـگـيـر و جــرم مـا را درگـذار
يـاد ده ما را سـخـن هـاي رقـيـق    كه تـرا رحـم آورد ، آن أي رفـيـق
هـم دعـا از تـو اجـابـت هـم زتو     أيـمـنـي از تـو ، مهابت هـم ز تـو
گر خطا گفتيم ، اصلاحش تو كن     مصلحي تو ، أي تو سلطان سخن
كـيـمـيـا داري كه تبديـلـش كـنـي     گـرچه جوي خون بـود نيلش كني
اين چنين مينا گري ها كار تُست     اين چنين اكسيرها ز اسرار تُست
آب را و خــاك را بــرهــم زدي      ز آب و گِـل نـقـش تــن آدم زدي

بايد گفت كه عناويني بي شماري كتب و مقالات در بيان احوال و انديشه ي اين بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و برجسته ترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار تا حال نوشته شده و در بسياري از زبان هاي مختلف دنيا ترجمه شده است. تا دنيا باقيست ، تحقيق و پژوهش در باره ي اين انسان عاليمقام جهان ادامه پيدا خواهد كرد.

مولانا نه شرقي است و نه هم غربي ، بلكه مخاطب مولانا تمام دنيا است. پيام مولانا ، پيام دوستي و تفاهم و آشتي است.

گفتم : ز كجايي تو؟ تسخر زد و گفت : أي جان
نـيـمـيـم  ز تـركـسـتـان ، نـيـمـيـم  ز فــرغــانــه
نـيـمـيــم  ز آب و گـِِل ، نـيـمـيــم  ز جــان و دل
نــيــمــيــم  لـب دريـا ، نــيــمــي هــمـه دردانــه
         غزل 2308 كليات شمس تبريزي

افكاري كه سنت تحمل و تسامح را 800 سال قبل از اينكه در دنياي امروز به عنوان يك اصل معرفي نمايد ، در جهان اسلام معرفي كرده است.

 امروز دنيا بيش از هر زمان ديگري در اين جهان پُر از فتنه و آشوب و جنگ و خون ريزي به ديدگاه هاي مولانا نياز دارد .

اى هــوس هــاى دلــم  بــيـا بــيا  بـيا بـيا
 اى مـراد حـاصـلــم  بــيـا بــيـا   بــيا بــيا
 از ره و منزل مگو ديگر مگو ديگر مگو
اى تــو راه و مــنــزلــم  بـيا بـيا  بـيا بـيا

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

نوروز، روز نو، بهار نو و فصل نو مبارک باد!


نوروز، روز نو، بهار نو و فصل نو مبارک باد!۱۳۹۱(نبرد – همراه - همگام)
 pomme
{زندگی غلام تان و روزگار به کام تان}
زمين وباغ گرديده گل افروز
نواها ميرسد از باغ امروز
نوازش ميکند جان ود لم را
 سرود گرم بارانهاي نوروز.
به مناسبت فرارسيدن نوروز و سال نو خورشيدي، صميمانه ترين درودهاي دوستانه و گرمترين تبريکات قلبي ام را به شما «اصالت» و از طريق شما به خانواده، دوستان و همکاران نجيب تان تقديم و مبارکباد ميگويم . آرزومندم که سال نو سال خوشبختي و بهروزي شما و سعادت و کامگاري ملت ستمديده ما باشد . و از بارگاه لايزال تمنا دارم تا جنگ، خشونت، بي قانوني، زورگويي، برتري خواهي، تبعيض طلبي، بي تفاوتي، روزگزراني، بي بندوباري و مردم فريبي از کشور ما افغانستان عزيز براي هميشه کوچ کشي نمايد تا ملت رنجديده بتواند زند گي آرام و آسوده يي را سپري نمايد . (آمين يا رب العالمين)
زمستان را پشت سر نهادیم، سرما و یخبندان رخت بر بست، پایان یک سال از زندگی پر فراز و نشیب فرارسید در وداع برج حوت، اشک شوق و طراوت از کوهساران و چشمه ساران به سوی حمل - ماه شکفتن و روييدن سرازیر است. بهار آمد، آغاز زندگانی، فصل شادابی، روییدن و شکفتن.
همه خوشحالیم از دیدن منظره های رنگارنگ طبیعت، رقص پروانه ها، صدای شرشر آب، بوی خوش چمنزاران، چهچۀ بلبل و قناری ها و ... این روزهای بهاری خجسته باد. امیدوارم آغاز سال جدید بر شما خوش آید٬ از این روزهای خوش بهاری لذت ببرید٬ با جوشش و حرکت طبیعت همراه شوید و بهتر زندگی کردن و تازه زیستن را آغاز کنید. موفقيت هاي روزافزون شما، صحت و سعادتمندي خانواده هاي شما و سال پرميمنت را به همه تان تمنا دارم .
سرود آبشاران خوشگواراست
نوائـی دلنشين در لا له زار است
بيا با هم رويم دامان دشتها
صفاي زند گي اندر بهار است .
در ادبـیـات ما جشن نوروز را، مانند بسیاری دیگر از آیـیـن ها، رسم ها، فرهنگ ها و تمدن ها به نخستین پادشاهان نسبت می دهند. شاعران و نویسندگان قرن چهارم و پنجم هجری، چون فردوسی ،منوچهری، عنصری، بـیـرونی، گردیزی و بسیاری دیگر که منبع تاریخی و اسطوره ای آنان بی گمان ادبـیـات پـیـش از اسلام بوده، نوروز و برگزاری جشن نوروز را تاقبل ازميلاد ميرسانند .
مردم شناسان را عقيده بر اين است که محاسبه آغاز سال، در ميان قوم ها و گروه هاي کهن، از دوران دهقاني، همراه با مرحله اي از کشت يا برداشت بوده و بدين جهت است که آغاز سال نو در بيشتر کشورها و آيـيـن ها در نخستين روز بهار مي باشد. آغاز سال، هر چند زماني دستخوش تغيـيـر گرديد ولي حمزه  در کتاب سني ملوک الارض و الا نبـيـاء و ابوريحان بـيـروني در آثار الباقيه گويند که آغاز سال، از زمان خلقت انسان (يعني ابتداي هزاره هفتم از تاريخ عالم) روز هرمز از ماه حمل بود. وقتي که آفتاب در نصف النهار، در نقطهً اعتدال ربـيـعي بود، و طالع سرطان بود.  
غنچه هاي نسترنها  باز شد
بلبلان با بوستان همراز شد
باز صحرا پوشيده مخمل سبز
قصه هاي عاشقي آغاز شد .
تبريک گفتن عيد و جشن نوروز، در نامه هايي که از شهري به شهر ديگر فرستاده مي شد، رسمي کهن است. در برخي از منشآت و کتابها و نامه نگاري نمونه هايي آمده است، ولي با رواج چاپ، فرستادن  کارت تبريکي و پيام که با مضمون ها و رنگهاي گوناگون تهيه و در دسترس قرار گرفته، وارد فرهنگ ما شده است.  رفتارها و گفتارهاي هنگام سال تحويل و روز نوروز، به باور عاميانه، مي تواند اثري خوب يا بد براي تمام روزهاي سال داشته باشد. برخي از اين باورها را در کتابهاي تاريخي نيز مي يابـيم، و بسياري ديگر باورهاي شفاهي است، و در شمار فولکلور جامعـه است که در خانواده ها به ارث رسيده است : 
- کسي که در هنگام سال تحويل و روز نوروز لباس نو بـپوشد، تمام سال از کارش خرسند خواهد بود.  
- موقع تحويل سال از اندوه و غم فرار کنيد، تا تمام سال غم و اندوه از شما دور باشد. 
- کسي که روز نوروز گريه کند، تا پايان سال اندوه او را رها نمي کند…
باز نوروز قصه يي بازار شد
دشت و دامان تازه از بهار شد
باغ گل سرخ و سفيد و سبز شد
خواندن چلچله ها تکرار شد .
پوشيدن لباس نو در آيـين هاي نوروزي، رسمي همگاني است. تهيه لباس، براي سال نو، فقير و غني را به خود مشغـول مي دارد. در هر جامعه توجه به فقيران و محتاجان براي تهيه لباس نوروزي - به ويژه براي کودکان - رسمي است ماندگار و عمومي. خلعـت دادن پادشاهان و اميران در جشن نوروز، براي اعضاي دربار، سپاه و مسحقين در تاريخ قدامت دارد. ابوريحان بـيروني مي نويسد: رسم بزرگان (شاهان) خراسان اين است که در اين جشن به سپاهيان خود لباس بهاري و تابستاني مي دهند. مورخان و شاعران از خلعـت بخشيدن هاي نوروزي فراوان ياد کرده اند. و براي اين باور است که در وقف نامهً آمده است: هر سال شب هاي عيد نوروز لباس دخترانه و پسرانه، همراه بوت و جوراب از عوايد موقوفه تهيه و به اطفال يتيم تحويل شود.  
ميرسد از لا بلاي شاخسار
از صداي بلبلان بوي بهار
دشت و دامان وطن گل ريز شد
ميخرامند دلبران در لاله زار.
نوروز در افغانستان يا به عبارتي در بلخ و مركز آن مزار شريف هنوز به همان فر و شكوه پيشين برگزار مي شود. در روزهاي اول سال دشت هاي بلخ و ديوار و پشت بام هاي گلي آن پر از گل سرخ مي شود گويي بلخ سبدي از گل سرخ است يا به عبارتي مانند اجاق بزرگي كه در آن لاله مي سوزد اين گل فقط در بلخ به وفور و كثرت مي رويد و از اين رو جشن نوروز و جشن گل سرخ هر دو به يك معني به كار مي رود. در صبح اولين روز عيد نوروز علم مبارك علي (ک) با مراسم خاص و با شكوهي برافراشته مي شودکه به معناي آغاز رسمي  جشن نوروز نيز مي باشد و تا چهل شبانه روز ادامه مي يابد و در اين مدت حاجتمندان و بيماران براي شفا در پاي اين علم مقدس به چله مي نشينند. گفته شده بسياري از بيماران لاعلاج در زير همين علم شفا يافته اند. مردم اين سرزمين بر اين باورند كه اگربه هنگام  بر افراشتن،علم به آرامي و بدون لرزش و توقف از زمين بلند شود سالي كه در پيش است نيكو و ميمون خواهد بود. از آيين و رسم نوروزي در سرزمين افغانستان عزيز مي توان به شستشوي فرش هاي خانه و زدودن گرد و غبار پيش از آمدن نوروز  و انجام مسابقات مختلف از قبيل بزكشي، شتر جنگي، شتر سواري، قوچ جنگي و كشتي خاص اشاره نمود.
بهاري کشور ما دلنشين است
بهشت دلکشي روي زمين است
به کوه و دشت و صحرايش ببيني
به زيبايي و خوبي مرمرين است .
نوروز بشارتي است براي رسيدن به يگانگي و تحول در نگرش ها و آغازي است براي پيوستن به فضايل و نيكي ها و دوري از پلشتي ها و رذايل. سرشت  نوروز رسيدن به يگانگي و اتحاد قوميت ها و تحول در بينش ها براي رسيدن به فطرت پاك انساني و وطني است‏. ‏آنچه درزمان نوروز مهم است اين است كه تاچه ميزان بتوانيم از فرصت تحول و يگانگي بهره جوييم و با جدايي از بدي ها به سمت نيكي ها حركت كنيم . سنت نوروزي افقهاي روشني در پيش روي دوستداران فرهنگ و تمدن ما  می گذارد و انديشه ی صلح طلب، روح ستايشگر، سيرت نيكو، مشي پسنديده، باطن عدالت خواه و غرور وطني را به جهانيان معرفي می کند.
نوروز بيانگر رفتار متعادل طبيعت است كه با رفتار متعادل انسان متقارن مي شود‏. ميدانيم كه ايجاد تحول در طبيعت در فراهم شدن اسباب تحول در ا نسان موثر است پس ‏نوروز مي تواند از اين بابت سرچشمه اي براي به وجود آمدن تحول در نهاد آدميان باشد.  تحول در سال جدید مي تواند اميد براي پرداختن به ارزشهاي وطني و انساني را در قلبها شعله ور سازد و به آن نمود بيروني و ملموس دهد نمودي كه در ‏ديد و بازديدهاي نوروز، احترام به بزرگان، دور ريختن كهنگي، نوشدن، خانه تكاني ها، رسيدن به معنويت و در نهايت زنده كردن ياد و خاطره فرهنگ پربار ما در قلبها متجلي مي شود. نوروز داراي ارزشها و مواهبي است كه سينه به سينه از پيشينيان به ما رسيده است و آنچه موجب ماندگاري اين آيين در طول اعصار و تاريخ شده است ريشه دار بودن آن در خوبي ها و مقبوليت اجتماعی آن است.
بهاران عشق ها را آتشین کن
نگاه عاشقان را دلنشین کن
بخندان غنچه ها را روي شاخه
تبسم بر لب گل جانشین کن.
در بهار، تنوع خاصی در رنگها و جلوه های طبیعت، درختان، گیاهان و گلها مشاهده می شود. زندگی متعادل نیز باید برخوردار از تنوع ویژه ای باشد. كار، استراحت، اوقات فراغت، مطالعه، ورزش، ارتباط با خدا و ... همگی عناصری از یك زندگی متنوع بوده و در جای خود، مهم  و با ارزش تلقی می شوند. بهار، آكنده از شادابی و طراوت است، به گونه ای كه معرّف تحول و دگرگونی در تمامی طبیعت می باشد. زندگی متعادل نیز برخوردار از شادابی و سر زندگی است.
زیبایی های بهار، تعادل در هواست؛ نه آن چنان سرد است كه گزنده باشد و نه آن اندازه گرم است كه سوزنده باشد. هوای ملایم و نسیم فرحبخش بهار، جان ها را گرمی می بخشد.
طبیعت پس از دوره افسردگی و خمودی، در طراوت بهار به وجد می آید و دگرگونی هایی را در خود پذیرا می شود. اندام خشكیده گیاهان و درختان در گذر از ركود و رخوت زمستان به شور و جذبه بهار، جوانه های حیات را برخود ظاهر می سازد. چنین تغییر و تحولی در طبیعت، این پیام را برای هر فردی در بردارد: حال كه طبیعت متحول شد، تنها انسانها كه برتر از طبیعتند و اشرف مخلوقات، باید در این دگرگونی ها بر طبیعت، سبقت جویند.بهارحیات است و حیات آفرین، آن گونه كه نسیم بهاری بر روحها و جانها می وزد، حیاتی دوباره در كالبدها می دمد و به عبارتی، بهارعلاوه بر سر زندگی، زندگی ساز نیز هست.
کرده  صحرا جامه سبزش ببر
باز ميگردد پرستو از سفر
ميرسد امروز نويد زند گي
ازپيام اکه گکي خوش خبر .
بهار دميدن روح حيات است در كالبد طبيعت و فصل جريان خون است در شاهرگ هستي. سال به پايان خود نزديك مي شود. شب به دنبال روز و روز به دنبال شب و اين قصه كه نامش قصه عمر است همچنان ادامه دارد. پس بايد هوشيار باشيم كه فصل ها مي آيند و مي روند اما اين عمر ماست كه قابل بازگشت نمي باشد. بياييد از اين تجديد بهار درس تجديد حركت و تلاش را آموخته و ارزش واقعي عمر را دريابيم.آغاز سال نو ايام نوروز فرصت مناسبي براي صله رحم و رسيدگي به وضع خويشان و بستگان است كه اين نيز يكي از نشانه هاي اخلاق و سنن پسنديده و انساني است.
تغيير فصل يكي از ملموس ترين نشانه هاي قدرت خداوند بر روي زمين است و فصل بهارنمونه بارز حيات پس از مرگ و رستاخيز .در ادبيات جهان- بركت، روشنايي، درستي، سلامت،‌ صلح و هر آنچه كه نشان از پاكي و منشا خير دارد با بهار به تصوير كشيده شده است، به طور كلي بهار نماد پايان پليدي و آغاز نيكي هاست. از زيبايي و لطافت طبع بهار همين بس كه اهل ذوق و هنر بيشترين الهام را از اين فصل گرفته اند. براي شعرا بهار نشانه عشق،‌  اميد،‌ جواني، شادي و زندگي دوباره است. بهار آنچنان با فرهنگ ما عجين شده كه براي استقبال بهار نه تنها به زدودن گرد و غبار از خانه هاي خود بلكه  رفع كدورت و گرد و غبار از دل نيز مي پردازيم.
به روي شاخه مي جنبد جوانه
 فضاي باغ سرشار از ترانه
خوشها بر حال تو در فصل بهار
پرستو باز ميگردي به خا نه .
بوى بهار مي‌آيد، بوى نوروزى پرشكوفه، هواى تازه اين روزها و جوانه‌هاى روييده بر شاخه‌ها گواه رسيدن بهار است.  بهار در ترانه احساس قصه ي ماندگاريست، تولديست در سراي زيباي عاطفه و شعريست در سايه روشن مهر. ميتوان نبض اميد را در سرزمين شكفتن احساس كرد و گل واژه ايام را در گذر گاه خاطرات به ياد آورد. بهار نغمه ي موزون باران است, جرعه اي از ترنم آبي عشق, روحيست كه دل را در ساحل حضور به خلوت مي آرايد. نسيم مهر در كوچه هاي محبت نويد عشق ميدهد و اهنگ نفسهاي بهار, رويا را سرشار از شكوفه مي كند . عمريست در بهار كه خلوتگاه حضور در آن مانده است, و نهال احساس در آن غزل عشق مي سرايد. بهار شكست غم در بغض اميد است و تجلي گاه مشتاقان. غبار دل را در باران بايد شست و صداي جويباران را در وسعت رهايي زمزمه كرد.انديشه ايست در معبر تنهايي, اين نگاه آسمان است كه در خلوت عشق, روياي  بينهايت ذهن را در ساحل آرزو به زيبايي ستاره باران ميكند . بهار سرفصلي ست در روزهاي زندگي, افقي ست از دريچه ي عاطفه ها. نواي محبت بهانه ايست در تصور مهتاب, بهار است كه آسماني ميكند حديث ياد را در خلوت افكار نقش مي بندد.
جشن و شادي لازمه زندگي هر انسان طبيعي و اميدوار است. گذشته از آن، پرداختن به آغاز سال داراي معنايي است، معنايش آنست كه ما بدانيم سالي از زندگانيمان پايان يافته، سالي در آغاز يافتن است، سالي گذشته و سالي مي آيد از آن كه گذشته ياد كنيم و نيكي ها و بدي هاي خود را بسنجيم و براي آن كه مي آيد برنامه اي گذاريم و نيكي هايي را به انديشه گيريم پيداست كه اين كارها بايد با احساسات نيك و پاكدلانه و نيكخواهانه توام باشد، با شادي و اميدواري همراه بايد باشد.
 (نبرد – همراه - همگام)
به گوشم باز آوايي زند زنگ
 نمي دانم چه خواهد اين دل تنگ
خدايا اندرين نوروز به غربت
 كه مي كوبد به ديوار دلم سنگ ؟.
{هر روز تان نوروز، نوروز تان پيروز}