۷۸۶//هو الله،
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
دوستان ارجمندم در این بخش توجه شما خوبان را به داستان زیباى شیخ صنعان و دختر ترسا یکی از زیباترین و بحثبرانگیزترین داستانهای . "منطق الطّیر عطّار نیشابوری".! معطوف میدارم،قبل از مقدمه عنوان میدارم که این نوشته تمامی ماجرا نمیباشد چرا که این اثر از جمله حکایات راز آلود و جزو اسرار میباشد که حقیر را یارای درک و توان فهم آن نیست،لذا یاری و همدلی بزرگان پیش کسوت در مقوله عرفان و معرفت الخاصه عطار شناسی ،را میطلبم.!
شرح ماجرا.!
حکایت و داستان عاشق شدن شیخ صنعان،پیری است از پیران صوفیان که در اطراف بیت الحرام به روایتی 700 و به روایتی400 مرید داشته است و تمام واجبات دینی و شرعی را انجام داده و عبادات زیادی برای آخرت خود ذخیره داشته است. اصل داستان در کتاب تحفه الملوک امام محمد غزالی آمده است و شیخ فریدالدین عطار این داستان را به زیبایی تمام در کتاب منطق الطیر به نظم کشیده است. از دیگر کسانی که به نظم این داستان پرداخته اند می توان به وحدت هندی از عرفای قرن سیزدهم اشاره کرد.
.صنعان در اصل سمعان بوده است و گویند نام دیر و خانقاهی در نزدیکی شهر دمشق سوریه بوده است. این شیخ نامش عبدالرزاق بوده و مقام والایی در عرفان داشته و صاحب مریدان و شاگردان فراوانی بوده است:
از قضا یک شب در خوابی می بیند که از مکه به روم افتاده و بر بتی مدام سجده می کند. پس از این خواب او پی می برد که زمان سختی و دشواری (آزمایش الهی - یکی از عقبات صعب سلوک) فرا رسیده،و راه دشواری در پیش دارد که جان بدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر بهنگام در این بیراهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خذاک روم قدم گذاشتند.!
شيخ صنعان پير عهد خويش بود
در كمال از هر چه گويم بيش بود
شيخ بود اندر حرم پنجاه سال
با مريدي چهارصد صاحب كمال
هم عمل هم علم با هم يار داشت
هم عيان هم كشف هم اسرار داشت
شيخِ دين باور، دمي از ياد حق غافل نبود و شب و روز را بي ياد دوست آرام نميغنود و تا صبح در انتظار جلوهي او بود. همهي آنها كه از چهار سوي جهان به زيارت خانهي خدا ميآمدند، مشتاقانه به ديدار شيخ ميشتافتند و به فضل و كمال و علم و عملش دل ميباختند.
پيشواياني كه در پيش آمدند
پيش او از خويش بي خويش آمدند
موي مي بشكافت مردِ معنوي
در كرامات و مقامات قوي
هركه بيماري و سستي يافتي
از دم او تندرستي يافتي
خلق را فيالجمله در شادي و غم
مقتدايي بود در عالم علَم
شيخ كه دل و دين در راه دوست داشت، چند شب پياپي در عالم رؤيا با پاي دل، به بتخانهاي در ديار ناشناختهي روم شد و بتي ناشناس را كه بر او جلوه مينمود، سجده كرد. نخستين بار شيخ صنعان به رؤياي شبانهاش بياعتنا ماند، چون آن رؤيا ديگر بار تكرار شد به انديشه فرو رفت و سرانجام طوفاني در دل شيدايش افتاد و همهي هستياش بر باد رفت. دريافت كه سودايي او را در پيش است و بايد آهنگ روم كند تا راز نهفتهي بت و بتخانه را دريابد و راه روشن نهايي را كه به سر منزل دوست ميرود بكاود. پس مريدان را فرا خواند و صلا داد:
آخر الامر آن يگانه اوستاد
با مريدان گفت كاريم اوفتاد
ميببايد رفت سوي روم زود
تا شود تعبير اين معلوم زود
چارصد مرد مريد معتبر
پيروي كردند با وي در سفر
چون شيخ صنعان آهنگ سفر روم كرد، چشمهي عشق و محبت در دلش جوشيد، بي محابا و مستانه از سويداي دل خروشيد، از مجاورت حرم چشم پوشيد و به راه افتاد و مريدانِ دلخسته نيز در پي شيخ و مراد خود روانه شدند و شب و روز كوه و بيابان را در نورديدند و به دنبالش دويدند تا به ديري كهن رسيدند كه در كمركش كوهي خفته و راز قرون در خود نهفته بود.
از قضا ديدند عالي منظري
بر سر منزل نشسته دختري
بر سپهر حسن و در برج جمال
آفتابي بود اما بيزوال
شيخ صنعان از تماشاي آن ماه طلعت، برخود لرزيد و پاي از رفتن كشيد و محو تماشاي جمال او شد. او زيباي زيبايان جلوه ميكرد و چشمان مخمورش آفت عشاق و ابروان كماندارش دلدوز و طاق. در سپيدي چشمانش سرّي و در مردمك ديدگانش سحري نهفته و در عمق نگاهش راز و رمزي خفته بود.
مردم چشمش چو كردي مردمي
صيد كردي جان صد صد آدمي
روي او از زير زلف تابدار
بود آتش پارهاي، بس آبدار
لعل سيرابش جهاني تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
آتشافروز برجنشين، چون شيخ را همراه با مريدان بيشمار، رو در روي خود ديد و با گوش جانش غريو عشق و شيدايي او را شنيد، بياختيار و به يك باره پرده از رخ به يك سوي كشيد و گريبان دريد. راست قامت ايستاد و در شيخ صنعان خيره ماند و به لبخندي بر جان و دل پير پارسا چيره شد.
دختر ترسا چو بُرقَع برگرفت
بندبند شيخ آتش در گرفت
گرچه شيخ آنجا نظر بر پيش كرد
عشق ترسازاده كار خويش كرد
از آن نگاه، آتش به جان شيخ افتاد و آهي سوزناك از دل كشيد و عنان اختيار از كفَش رفت. شيدايي پيشه كرد و به دختر ترسا مايل شد. چه، دل كه خراب شود اگر كانون عشق باشد، عقل و ايمان زايل گردد و عاشق از ماسوا غافل ماند، كه گفتهاند دو فرمانروا در اقليمي نگنجند و عشق كه از درآيد عقل از پنجره بگريزد.
هرچه بودش سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش پر دود شد
عشق دختر كرد غارت جان او
ريخت كفر از زلف بر ايمان او
شيخ ايمان داد و ترسايي گزيد
عافيت بفروخت رسوايي خريد
شيخ صنعان به نگاهي، دل و دين بر باد داد و در خم ابرويي جا كرد و ترسايي گزيد و بيخيال از همه چيز، عافيت بفروخت و خريدار رسوايي شد. شيدا بود و سودا كرد، دين و دنيا از ياد برد و دلِ سودازده را به دلدار سپرد، در حاشيهي دير جاگرفته در حريم جانانه، خانه ساخت.
هر چراغي كان شب اختر در گرفت
از دل آن پير غمخور درگرفت
عشق او آن شب يكي صد بيش شد
لاجرم يكبارگي از خويش شد
هم دل از خود هم ز عالم بر گرفت
خاك بر سر كرد و ماتم در گرفت
شبِ قدرِ شيخ صنعان، گويي قرني به طول انجاميد، چرا كه آن شب را صبحي در پيش نبود و شيخ صنعان كه دمي نياسوده بود، مست و مستانه پاي ميكوبيد، عاشقانه ميناليد و سرود عشق ميخواند.
در رياضت بودهام شبها بسي
خود چنين شب را نشان ندهد كسي
هر كه را يك شب چنين روزي بود
روز و شب كارش جگر سوزي بود
روز و شب بسيار در تب بودهام
من به روز خويش امشب بودهام
كار من روزي كه ميپرداختند
از براي امشبم ميساختند
مريدان شيخ هم در گوشهاي گرد آمده و به گونهاي ديگر ميناليدند كه ميديدند شيخ و فقيه زمان كه شب جز به رياضت به روز نياورده و غير دوست به كس سجده و كرنش نكرده، به دختر ترسايي دل بسته و قيد و بندهاي دين و ايمان را گسسته است. نه در بند عادت و طاعت است و نه در كار رياضت. در حاشيهي دير نشسته و مينالد و خاك كوي دختر ترسا را ميبويد و بدين گونه سخن از عشق ميگويد:
يارب امشب را نخواهد بود روز؟
شمع گردون را نخواهد بود سوز؟
يارب اين چندين علامت امشب است؟
يا مگر روز قيامت امشب است؟
من بسوزم امشب از سوداي عشق
من ندارم طاقت غوغاي عشق
مريدان كه ميپنداشتند شيخشان ديوانه شده، در دل ميگريستند و به اميد آنكه به خود آيد در پناهش ميزيستند. ولي شيخ صنعان كه بت وجود را شكسته و جز دلبر ترسا، درِ دل بر همه بسته بود، از معشوق شكايت ميكرد و از بخت خود ميناليد كه نه هوش و هوشياري برايش مانده بود و نه توان آه و زاري داشت.
پاي كو، تا باز جويم كوي يار
چشم كو، تا باز بينم روي يار
يار كو تا دل دهد در يك غمم
دوست كو تا دست گيرد يك دمم
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار
اين چه درد است اين چه عشق است اين چه كار
سحرگاهان مريدان خسته دل، اشك ريزان بر گِرد شيخ حلقه زدند و به دامنش آويختند كه به خويش آيد و از راه ناصواب بازگردد. ولي چون آه و ناله هم سودي نكرد، به مصلحت انديشي پرداختند و با طعن و لعن، نواختندش. يكي ندايش داد كه: توبه كن و از عشقِ بيفرجامِ دخترِ ترسا چشم بپوش تا مگر لطفِ حق ياريت كند و از اين خواري رهاييات دهد.
شيخ گفتا امشب از خون جگر
كردهام صد بار غسل اي بي خبر
توبه كردم، توبه از ناموس و حال
تا رهم از شيخي و از قيل و قال
دگري شيخ را به تسبيح و عبادت خواند تا مگر در پناه زهد و رياضت، عنايت حق شامل حالش شود و از سر پشيماني به ندامت افتد و به راه مسلماني باز گردد. ولي شيخ صنعان را پروا نبود كه غريد.
گفت كو محراب روي آن نگار
تا نباشد جز نمازم هيچ كار
گر بت خوشروي من آنجاستي
سجده پيش روي او زيباستي
مريدي دينباور كه به مرشد و مراد خود ارادتي عاشقانه و ديرين داشت، پيش آمد و ناله كنان در پاي شيخ افتاد كه: دانم ديوي بر تو ره بسته و قامت اسطورهي تقوي و مجسمهي زهد را شكسته است. به ياد دوست و به خاطر خدا او را از خويش بران و همهي ما را از اين بي سرانجامي و گمراهي برهان، از عشق و رسوايي چشم بپوش و دگر بار رداي فقاهت و ارشاد بپوش.
گفت كس نبود پشيمان بيش ازين
تا چرا عاشق نگشتم پيش ازين
ديو اگر اينك ره ما ميزند
گو بزن، الحق كه زيبا ميزند
مريدي خام فرياد كرد كه: اين همه مريدان را از خود مران. ديگري بيخود از خود، ناليد كه: اينك برخيز تا دگر بار آهنگ كعبه كنيم و به سوي حق رويم كه سخت پاي در گِل و از ياد خدا غافل ماندهاي.
گفت ترسا بچه چون خوشدل بود
دل ز رنج اين و آن غافل بود
كعبه اينجا گر نباشد دير هست
هوشيار كعبهام در دير مست
ديگر مريدان نيز به فراخور حال و روز خود سخني گفتند و آنچه را كه طي سالها از او در راه عبادت و فقاهت و زهد و تقوا آموخته بودند، عرضه داشتند. آنان از دوزخ و بهشت خدا هم سخن به ميان آوردند و شيخ و مراد خود را به نجات خود از
گرداب عشق دختر ترسا خواندند.
گفت اگر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از يك آه من
اينك آن يار بهشتي روي هست
ور بهشتي بايدم اين كوي هست
سرانجام چون مريدان از آن همه آه و فغان و ناله و حرمان، طرفي نبستند به كناري نشستند و دليل قافله را كه خود شيخي سترگ بود و تا آندم ساكت مانده بود، پيش انداختند. او شيخ را خطاب كرد و عتاب آغاز نمود كه: از حق شرم بدار و به راه حق بازگرد، دختر ترسا و دير و كليسا بگذار و عشق او را از دل بيرون كن كه يگانه، حق است و هركس به جز او دل بندد
بيگانه باشد. ولي شيخ صنعان خروشيد.
گفت اين آتش چو حق در من فكند
من به خود نتوانم از گردن فكند
غير كفر و حرف كفر از من مخواه
هر كه كافر شد از او ايمان مخواه
هر شبي را پاياني و هر دردي را درماني است، اما درد عشق را چاره نه؛ كه عاشقان طالب سوز و ساز و دوستدار راز و نيازند. شبِ قدرِ شيخ هم با همهي عظمت به روز پيوست. مريدان كه از قلاشي شبانه سودي نبرده بودند، در انديشهي چارهاي به گفتگو نشستند. اما شيخ كه مست از بادهي شبِ قدر، مستانه تا صبح پاي كوبيده و نغمهي عشق سروده بود، در اوج سرمستي، بي خبر از عالم هستي، معتكف كوي يار شد.
روز ديگر كاين جهان پرغرور
يافت از سرچشمهي خورشيد نور
شيخ خلوت ساز كوي يار شد
با سگان كوي او در كار شد
عاقبت بيمار شد آن دلستان
هيچ برنگرفت سر زان آستان
بود خاك كوي آن بت بسترش
بود بالين آستان آن درش
روزي چند به شب شد و شبي چند به روز آمد. اما دلدادگي شيخ دم به دم افزون ميشد و مريدان دلخون بودند. شيخ كه مست از بادهي عشق بود، دست افشان گرد ميخانه ميگشت و نغمهي عاشقانه ميخواند، بدين اميد كه نالهاش در دل معشوق اثر كند و به راه آيد كه چنين شد و دگر بار دختر چهره نمود و شيخ را محو جمال خود كرد.
چون نبود از كوي او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خويشتن را اعجمي كرد آن نگار
گفت شيخا از چه گشتي بيقرار؟
كي كنند اي از شراب عشق مست
زاهدان در كوي ترسايان نشست؟
گر به زلفم شيخ اقرار آورد
هر دمش ديوانگي بار آورد
پير دلشكسته كه مات رخسار يار بود، چون وجد و حال او بديد و سخني مهرآفرين شنيد ناله و شكوه آغاز كرد و بياعتنا به اشارهي دختر ترسا كه از شراب شرك گفته و او را به ترك دل و دين خوانده بود، عاشقانه ناليد كه:
شيخ گفتش چون زبونم ديدهاي
لاجرم دزديده، دل دزديدهاي
يا دلم ده باز يا بامن بساز
در نياز من نگر چندين مناز
از سر ناز و تكبر در گذر
عاشق و پير و غريبم، درنگر
عشق من چون سرسري نيست اي نگار
يا سرم از تن ببُر يا سر درآر
جان فشانم بر تو گر فرمان دهي
گر تو خواهي بازم از لب جان دهي
اي لب و زلفت زيان و سود من
روي و كويت مقصد و مقصود من
گه ز تاب زلف در تابم مكن
گه ز چشم مست در خوابم مكن
دل چو آتش، ديده چون ابر از توام
بي كس و بي يار و بي صبر از توام
بي تو بر جانم جهان بفروختم
كيسه بين كز عشق تو بردوختم
همچو باران اشك ميبارم ز چشم
زانكه بي تو چشم اين دارم ز چشم
دل ز دست ديده در ماتم بماند
ديده رويت ديد و دل در غم بماند
آنچه من از ديده ديدم كس نديد
وآنچه من از دل كشيدم كه كشيد؟
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تا كي خورم چون دل نماند
زخم غم بر جان اين مسكين مزن
پست گشتم خود لگد چندين مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلي بيابم روزگار
هر شبي برجان كمين سازي كنم
بر سر كوي تو جانبازي كنم
روي بر خاك درت جان ميدهم
جان به نرخ خاك ارزان ميدهم
چند نالم بر درت در بازكن
يك دمم با خويشتن دمساز كن
آفتابي از تو دوري چون كنم؟
سايهام، از تو صبوري چون كنم؟
پاي در عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
ميبرآيد زآرزويت جان ز تن
چند باشي بيش ازين پنهان ز من
دختر ترسا كه شيخ را دلباخته و سرانداخته ديد و سخنِ از دل برآمدهي پير شيدا را شنيد، عتاب آغاز كرد كه: پيران را عشق جوانان نسزد، چه پيري چون تو شايسته گور و كفن است، نه عشق و وصال من.
دخترش گفت: اي خَرِف از روزگار
سازِ كافور و كفن كن، شرم دار
چون دَمَت سرد است، دمسازي مكن
پير گشتي قصد دل بازي مكن
اين زمان عزم كفن كردن ترا
بهْ بود تا عزم من كردن ترا
چون تو در پيري به يك ناني گرو
عشق ورزيدن بنتواني برو
شيخ كه عشق پيري به جنون و رسوايياش كشانده بود، از آنچه ميشنيد پروا نداشت.
شيخ گفتش گر بگويي صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو كار
عاشقي را چه جوان چه پيرمرد
عشق بر هر دل كه زد تأثير كرد
از سخن پير دلداده كه نمودار اوج شيداييش بود، دختر ترسا را باور افتاد كه شيخ صنعان دين و دل از دست داده و آمادهي خودشكني است. پس لحن سخن را دگرگون كرد و پيرِ دلخون را به بيان خود شاد ساخت.
گفت دختر گر در اين كاري درست
دست بايد پاك از اسلام شست
هركه او همرنگ يار خويش نيست
عشق او جز رنگ و بويي بيش نيست
شيخ گفتش هر چه گويي آن كنم
هر چه فرمايي به جان فرمان كنم
دختر ترسا كه باور نداشت شيخ بزرگ تا آن حد گرم عشق و بدان گونه دلباختهي اوست و گمان نميكرد كه به اشارهاي از دين و ايمان در گذرد، وقتي كه چنان ديد قدمي فراتر رفت و او را براي اثبات عشق خود به آزمايشي بزرگتر خواند و گفت: اگر مرد كاري بايد كه در طريق عشق فرمان مرا گردن نهي.
گفت دختر گر تو هستي مرد كار
چار كارت كرد بايد اختيار
سجده كن پيش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و ديده از ايمان بدوز
شيخ گفتا خمر كردم اختيار
با سه ديگر ندارم هيچ كار
فغان از مريدان برخاست و حيرتزده بر جاي ماندند، كه دريافتند شيخشان به اشارهي دختر ترسا، راهي دير است تا باده بنوشد و بخروشد. آنان بيامان ناليدند، اما شيخ جز صداي دلدار آوايي نميشنيد و به چيزي، دگر توجه نداشت. پس بيسر و پا راهي دير شد و چون درآمد و ساقيِ مستِ ساغر به دست را ديد، حيران گشت.
ذرهاي عقلش نماند و هوش هم
دركشيد آنجايگه خاموش دم
جام مي، بستد ز دست يار خويش
نوش كرد و دل بريد از كار خويش
چون به يك جا شد شراب و عشقِ يار
عشق آن ماهش يكي شد صد هزار
آتشي از شوق در جانش فتاد
سيل خونين سوي مژگانش فتاد
پير دلداده، بيخود و مست بود كه دلبر و دلدارش را سرمست و چهره به چهرهي خود ميديد و صدايش را ميشنيد. او بياختيار از شوق ديدار ميگرييد و پياپي جامي دگر ميطلبيد تا آنجا كه لوحِ ضميرش را به يكباره از آنچه جز دلدار بود شست و همه ي محفوظاتش را از ياد برد.
قرب صد تصنيف در دين ياد داشت
حفظ قرآن از بسي استاد داشت
چون مي از ساغر به ناف او رسيد
دعويِ او رفت و لاف او رسيد
هرچه يادش بود از يادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معني كه بودش از نخست
پاك از لوح ضمير او بشست
عشق و مستي كارگر افتاد و شيخ چون دلدار را مستانه دست در دست ديد، ديوانه و مجنون شد. از همه چيز و همه كس بريد و ديگر صدايي جز آواي او نشنيد. به راحتي از قيد و دين و آيين رست و عهد و پيمانِ خدايِ كعبه بشكست. ترسايي گزيد و رسوايي كرد و بر آن شد تا مستانه دست در حلقهي زلف او كند، كه دلدار بر او راه بست و ندا داد كه:
عافيت با عشق نبود سازگار
عاشقي را كفر بايد پايدار
همچو زلفم نِه قدم در كافري
زانكه نبود عشق كارِ سرسري
شيخ صنعان كه ترسايي گزيده و سر در فرمان دختر ترسا نهاده بود، درماند كه دلدار بيش از آن از او ميخواهد و چون دريافت كه اگر طالب عشق و وصال است، بايد در او چون بت بنگرد و پيشش به سجده درآيد و بتپرستي را پيشه سازد، مستانه فرياد كرد كه:
گفت: بيطاقت شدم اي ماه روي
از من بيدل چه ميخواهي بگوي
گر به هشياري نگشتم بتپرست
پيش بت مُصحف بسوزم مستِ مست
دخترش گفت اين زمان مرد مني
خوابْ، خوش بادت كه در خَورد مني
ترسايان روم چون شنيدند كه از ميان مسلمانان، فقيهي بزرگ و شيخي سترگ راه و روش آنان گزيده و به سلك ترسايان گرويده، خروشيدند و با غوغاي خود خاري زهرآگين در دل مريدان سرگردان شيخ خليدند. اينان نالان و گريان سر در گريبان بودند؛ كه آنان سرود خوانان شيخ صنعان را مستانه به دير بردند و او هم بي پروا خرقه و ردا در آتش افكند و زنار بست و دست افشان شد كه:
خَمر خوردم بُت پرستيدم ز عشق
كس نديدست آنچه من ديدم ز عشق
كس چو من در عاشقي شيدا شود
وز چنان شيخي چنين رسوا شود؟
شيخ را شور و حالي خوش بود و در عالم مستي و بي خبري رقصان و دست افشان گردِ شمع وجود دختر ترسا پروانهوار پر ميريخت و ناله كنان و اشك باران، بلبلِ ترانهخوانِ بيهستيِ بوستانِ عشق و مستي شده بود.
ذرهاي عشق از كمين برجست چُست
برد ما را بر سرِ لوح نُخُست
تختهي كعبه است ابجد خوان عشق
سرشناس غيب، سرگردان عشق
دگر بار هواي وصال يار در دل شيخ افتاد و او را خطاب نمود و شكوه آغاز كرد كه: چون دل به تو باختم فرمان دادي دين و آيين بگذارم، گذاشتم. خواستي باده بنوشم و بت وجودت را بپرستم، در پايت سرانداختم. به اشارتي زنار بسته از خود گسستم، ديگرچه خواهي؟ دختر ترسا كه شيخ را در اوج تمنا مي ديد، خنديد كه:
باز دختر گفت كاي پير اسير
من گران كابينام و تو بس فقير
سيم و زر بايد مرا اي بي خبر
كي شود بي سيم كارت همچو زر
چون نداري زر سرِ خود گير و رو
نفقهاي بستان زمن اي پير و رو
شيخ فغان كرد: مرا جز تو ياري و غير از بتخانه دياري نيست. آنچه داشتم بر سر كار تو كردم. مست شدم و هستي گذاشتم و درِ دل بر همه بستم. دوزخ را با تو ميخواهم كه بهشتم بي تو دوزخ است. بگو دگر چه كنم تا مقيم كويت باشم و از ساغر وجودت باده وصال بنوشم كه نه تاب هجران دارم و نه توان ناله و فغان.
گفت كابين را كنون اي ناتمام
خوكباني كن مرا سالي تمام
چونكه سالي بگذرد با تو به هم
عمر بگذاريم در شادي و غم
شيخ صنعان از فرمان جانان سر نتافت و دست بر ديده نهاد، به خوكداني رفت و به كار خوكباني مشغول شد. مريدان كه ياراي تحمل اين خواري را نداشتند چون شيخ و فقيه و مرشد و مراد و پيرِ كِبارِ خود را كه از قيد دين رسته و زنار بسته، دست در دستِ دخترِ ترسا به مي خوارگي و بت پرستي نشسته بود، در جامعه خوكبانان هم ديدند، هر يك از گوشهاي فرا رفتند و راه بازگشت پيش گرفتند و عازم كعبه شدند. در آن جمعِ غافل، مريدي پاكدل بود كه با چشم گريان به خوكداني آمد و پيش شيخ شدكه فرمان تو چيست؟ رخصت ده همه ما چونان تو ترسايي گزينيم و زنار ببنديم و شيدايي كنيم. يا فرصت ده به اميد باز آمدن تو از اين راه ناصواب باقي بمانيم؟ چه تنها راه چاره ديگر آن است كه تنهايت بگذاريم و بگريزيم تا تو را در اين حال نبينيم. به كعبه باز گرديم و معتكف خانه باشيم.
شيخ گفتا جانِ من پر درد بود
هر كجا خواهيد بايد رفت زود
تا مرا جان است ديرم جاي بس
دختر ترسام روح افزاي بس
ميندانيد ارچه بس آزادهايد
زانكه اينجا كار نا افتادهايد
گر شما را كار افتادي دمي
همدمي بودي مرا در هر غمي
شيخ مريدان خود را پيغام داد كه: همه راهِ خود گيريد و برويد و پرواي من نداريد و حقيقت حال را هم به هر كس، احوال مرا پرسد بگوييد. پاسخ شيخ كوتاه بود، كه نميتوانست دمي از خوكهاي دلدار غافل بماند. او به راه خويش و به دنبال خوكان رفت و مريدان نالان و اشك ريزان عازم كعبه شدند و چون بدانجا رسيدند در گوشهاي پنهان گشتند.
بس كه ياران در غمش بگريستند
هر زمان از پس همي نگريستند
عاقبت رفتند سوي كعبه باز
مانده جان در سوختن، تن در گداز
شيخشان در روم تنها مانده بود
داده دين بر باد و ترسا مانده بود
آنكه ايشان از حيا حيران شدند
هر يكي در گوشهاي پنهان شدند
شيخ صنعان مريدي رند و دلسوخته داشت كه هنگام عزيمت مرادش از مكه در سفر بود. چون به خانه باز آمد و مريدان را بي شيخ صنعان ديد و ماجراي عشق و دلدادگي مراد خود را از آنان شنيد، بياختيار از سوز دل ناليد و زار زار گريست، مريدانِ شيخ را مردمي بي وفا خواند و برآشفت كه: چرا چونان شيخ صنعان زنار نبسته و بت نپرستيده و به خانه بازگشتهايد؟
يار كار افتاده بايد صد هزار
تا كه آيد در چنين روزي به كار
گر شما بوديد يار شيخ خويش
ياري او از چه نگرفتيد پيش
شرمتان باد، آخر اين ياري بود
حق شناسيّ و وفاداري بود؟
اين نه ياري و موافق بودن است
كانچه كرديد از منافق بودن است
هركه يار خويش را ياور شود
يار بايد بود اگر كافِر شود
مريدان شرمنده شدند و ديگر بار و به تفصيل ماجراي عشقبازي شيخ صنعان را با زلف و خال دختر ترسا گفتند و از باده نوشيدن و خرقه سوزيدن، زنار بستن و در دامان دلدار نشستن، بتپرست شدن و مست و دست افشان بودن، پايكوبي و غزلخواني و بالاخره خوكباني كردن او با اشك و آه ياد نمودند. مريدِ پاكدلي كه آخرين سخنان را با شيخ گفته بود ناليد كه او خود رخصت نداد تا همه دست از دين و آيين بشوييم و چون او زنار ببنديم و در كنار او بمانيم. اما اين همه بهانه بود و رند دلسوخته را راضي نكرد و بر آنها خروشيد:
عشق را بنياد بر بد نامي است
هركه زين سِرّسَر كشد از خامي است
وقتِ ناكامي توان دانست يار
خود بود در كامراني صد هزار
مريدان سرافكنده به آه وناله درآمدند و از عجز خويش اظهار شرمندگي كردند. پس همه در پي آن مريدِ رند و دلسوخته، اشك ريزان و نوحه خوان و حق حق كنان راهي كوي او شدند و چلهاي در خلوت نشستند و در بَرِ غير حق بستند.
جمله سوي روم رفتند از عرب
معتكف گشتند پنهان روز و شب
بر درِ حق هر يكي را صد هزار
گه شفاعت گاه زاري بود كار
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
همچنان چل روز ني نان و نه آب
در پگاهِ چهلمين روز، رند دلسوخته كه به حق در آتش دوري شيخ و مهجوريِ مراد خود سوخته و خالي از خويش در خلوت دل نشسته بود و به راز و نياز اشتغال داشت:
مصطفي را ديد ميآيد چو ماه
در برافكنده دو گيسوي سياه
سايهي حق آفتاب روي او
صد جهان جان وقف يك تا موي او
ميخراميد و تبسم مي نمود
هر كه ميديدش ز خود ميگشت زود
آن مريد او را چو ديد از جاي جست
كاي نبيالله دستم گير، دست
رهنماي خلقي، از بهر خداي
شيخ ما گمراه شد، راهش نماي
مصطفي گفت اي به همت بس بلند
رو كه شيخت را رها كردم ز بند
همت عاليت كار خويش كرد
دم نزد تا شيخ را در پيش كرد
در ميان شيخ و حق از ديرگاه
بود گردي و غباري بس سياه
آن غبار از راه او برداشتيم
در ميان ظلمتش نگذاشتيم
كردم از بحر شفاعت شبنمي
منتشر بر روزگار او همي
آن غبار اكنون ز ره برخاسته
توبه بنشسته گنه برخاسته
تو يقين مي دان كه صد عالم گناه
از تَفِ يك توبه برخيزد ز راه
بحر احسان چون درآيد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
مريد دلسوخته هنگامي كه درگوش جان پاسخ مثبت شنيد، جامه از شادي دريد و نعره كشيد. مريدان از غريو آن رندِ پاكباز گرد آمدند و از رؤياي او شادمان شدند. خندان وگريان شتابان به سوي شيخ خوكبان و به كوي دختر ترسا و خوكداني رسيدند.
شيخ را ديدند چون آتش شده
در ميان بيقراري خَوش شده
شيخ چون اصحاب را از دور ديد
خويشتن را در ميان نور ديد
همچنان نعرهزنان بيرون فتاد
از دو ديده در ميان خون فتاد
پير روشن ضميرشان، چون آتش تفيده، فارغ از كعبه بود و بيخبر از بتخانه و مسجد و ميخانه، بيخيال از مسلماني و ترسايي، قبا و ردا و زنار را به يكسو افكنده، پيرهن چاك داده و سر بر خاك نهاده بود. از دلدارش ديگر سخني نميگفت كه اينك خود دل و دلبر و دلدار بود و چونان آتشي سركش مينمود كه شعله سوزانش همه را ميسوخت و سوزي در كلامش بود كه جانها را بر ميافروخت. اينك دوران فراموشياش به سر آمده، آگاهانه غزلخواني فرو هشته و خاموشي گزيده بود. پس مريدان بر گردش حلقه زدند.
شيخ را گفتند اي پي برده راز
ميغ شد از پيش خورشيد تو باز
خاست از ره كفر و پس ايمان نشست
بتپرست روم شد يزدان پرست
موج زد ناگاه درياي قبول
شد شفاعت خواه كار تو رسول
اين زمان شكرانه، عالَم عالَم است
شكر كن حق را چه جاي ماتم است
شيخ صنعان به جمع مريدان پيوست و در حلقه آنان دگر بار راهبر و سر حلقه شد. او كه سرخوش و شاداب خرقه پير خرابات پوشيده و مستانه باده وصال از خُمخانهي وحدت نوشيده و فاني شده، در فنا، بقاي تازه يافته بود، با كاروان راهي حجاز شد.
در اين گير و دار دختر ترسا در رؤيايش جلوهاي از دوست را در سيماي خورشيد عالمتاب ديد و بياختيار به پايش افتاد و زبان گشاد و او را راضي كرد كه در پي شيخ روانه شود و از دست او باده وحدت بنوشد و مستانه بخروشد. در كارِ عشق، صوفي صافي شود و در كار دل باقي بماند.
دختر ترسا از آن نيكو خطاب
شد گرفتارهزاران پيچ و تاب
با دلي پر درد و جسمي ناتوان
از پي شيخ و مريدان شد روان
همچو ابري غرقه در خَوي ميدويد
داده دل از دست و در پي ميدويد
او چونان ابر بهاري ميگريست و در دشت و صحرا در پي گمشدهاش شيخ صنعان ميدويد. روي خود بر خاك بيابان ميساييد و عاجز و سرگشته ميناليد. در دلش درد طلب و در سرش سوداي عشق و طرب بود و در جانش آتش سوزان فراق و درد اشتياق شعله ميكشيد.
نعره زد جامه دران بيرون دويد
خاك بر سر در ميان خون دويد
مي ندانست او كه بر صحرا و دشت
از كدامين سوي ميبايد گذشت
خبر عشق و دلدادگي دختر ترسا به گونهاي در دل شيخ صنعان هم افتاد و دانست كه او خود را از همه قيد و بندها رها كرده و ديوانهوار در كوه و بيابان پرسه ميزند و راز و نيازي جانسوز دارد. از دين و آيين بتپرستي و از همه وجود و هستي گسسته و به دوست پيوسته است. شيخ صنعان آشفته شد و شيدايي كرد و به سوي دختر ترسا بازگشت و مريدان را كه دگر بار از رسوايي شيخ ميترسيدند، از شور و حال او با خبر كرد. پس همه همداستان شدند و به سوي دختر ترسا رفتند و چون شيخ و او به هم رسيدند، ولولهاي در آن ميان برخاست.
چون بديد آن ماه، شيخ خويش را
غَشْي آورد آن بت دلريش را
چون برفت آن ماه از غيرت به خواب
شيخ بر رويش فشاند از ديده آب
چون نظر افكند بر شيخ آن نگار
اشك باران گشت چون ابر بهار
اشكِ ترِ ديدهي يار كه بر سيماي دلدار بيقرار افتاد، دختر ترسا شوق زده چشم گشود و سر خويش را در دامان شيخ صنعان ديد و آه و نالهي او را شنيد. دخترِ ترساي پارسا شده بيمهابا از جاي شد و چون به خود آمد و پير را در انتظار ديد، در دامان شيخ چنگ زد و به آه و زاري نشست كه از ساغر خود باده توحيدش بنوشاند و رداي ولايتش بپوشاند و چشمهي عشق را در دلش بجوشاند. شيخ صنعان در او خيره ماند و در آن واويلايِ عشق و مستي و نوشانوش بادهپرستي كه عاشق و معشوق هر دو هستي از دست داده و سرمست از باده عشق بودند، به طرفهالعيني ساقي خود جام شد و جام، باده از ساقي عشق، وام گرفت و مستانه نوشيد. سرانجام او نيز سرمست از باده الست به حلقه رندان حق در آمد و شيدا و رسوا به حق پيوست.
ديده بر عهد و وفاي او فكند
خويش را در دست و پاي او فكند
گفت از تشوير تو جانم بسوخت
بيش ازين در پرده نتوانم بسوخت
برفكن اين پرده تا آگه شوم
عرضه كن اسلام تا بر ره شوم
شيخ بر وي عَرضهي اسلام داد
غُلغُلي در جملهي ياران فتاد
رمز و راز عشق دوست به گونهاي آتش به دل و جان دختر ترساي پارسا شده زد كه از خود بي خود شد و مست و بي خبر در ميان شور و هلهلهي مريدانِ شيخ صنعان كه شوق زده و سرمست، سوز و ساز او را ميديدند و در سيمايش خيره شده راز و
نيازش را ميشنيدند، به سخن آمد.
گفت شيخا طاقت من گشت طاق
هيچ طاقت مينيارم در فراق
ميروم زين خاكدان پر صُداع
الوداع اي شيخ عالم الوداع
دختر ترساي پارسا اين بگفت و سرخوش و شاداب دست از جان بشست. مستانه همهي هست و نيست خود را نثار او كرد و مرغ جانش پر كشيد و به جانان پيوست و تنها جسم خاكي بيجانش در دامن شيخ صنعان ماند. شريعت و طريقت و حقيقت به سوز و ساز يك لحظه عشق و مستيِ بيريا و شورِ دلدادگيِ با صفا، در هم آميختند. راهي را كه رهروان در طول دهها سال نتوانند پيمود، دختر ترساي پارسا بدينگونه طي كرد و مستانه هفت شهر عشق را به همت مستي عشق به لحظهاي گشت و آرام شد.
گشت پنهان آفتابش زير ميغ
جان شيرين زو جدا شد اي دريغ
قطرهاي بود او در اين بحر مجاز
سوي درياي حقيقت رفت باز
جمله چون بادي ز عالم ميرويم
رفت او و ما همه هم ميرويم
اين چنين افتد بسي در راه عشق
اين كسي داند كه هست آگاه عشق
هر چه ميگويند در ره ممكن است
رحمت و نوميد و مكر و ايمن است
نفسْ اين اسرار نتواند شنود
بينصيبي، گوي نتواند ربود
اين به گوش جان و دل بايد شنيد
ني به نقش آب و گل بايد شنيد
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحهاي در ده كه ماتم سخت شد
اندر اين ره چابكي بايد شگرف
تا كند غواصي اندر بحر ژرف
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
بیشک داستان شيخ صنعان عطار يكي از داستانهاي عاشقانه است؛ كه حتي اگر بخواهيم عشق مطرحشده در آن را عشقي الهي و عرشي و ملكوتي تعبير و تبيين كنيم، باز به اين نتيجه ميتوانيم برسيم كه رسيدن به خدا و كُشتن ديوهاي هوس و شهوت، يا بيمقدار شمردن زرق و برق ظاهر و عناوين پوشالي پُرطمطراق، نه از راه عقل و چوني و چرايي، كه از راه دل، آن هم دلي كه عشق را تجربه كرده باشد ميسّر است. و خداوند، تنها از راه دل است كه وجود آدمي را تسخير، و سينه او را آمادة ورود، و روح او را آماده پذيرش حضرتش ميكند. چرا كه به قول حضرت مولانا، پاي استدلال، در پذيرش خلوت دوست و اظهار بندگي و و خلوص و ارادت، چوبين است.
کاستی و کمی را معذور بدارید،کم از ما و کرم از شما.
یا حق....