در اين مقام مجازي بجز پياله مگير//در اين سراچۀ بازيچه غير عشق مباز

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

آثار مولانا..!!


     مولانا زندگـى خود را از آغاز تا انجام در راه كسب معـرفـت و تهذيب و تزكـيـه نـفس گـذراند ايـن احـتمال است كه اقـوال و گـفـتـار او بيش از آثارى باشد كه همينك به طور مكـتـوب در دسترس است بهـر حال مولانا در كتاب هاي بزرگ خود كه هر يك گنجينه أي جاودان از ادب ، شعر ، عرفان ، تصوف ، معرفت ، كمال و اخلاق به شمار مي رود. عميق ترين افكار خود را با لطافت معني و باريكي انديشه و صفا و پختگي فكر عرفاني و مقصود رسا در اختيار خوانندگان و سالكان راه خويش گذارده است و آثار ارجمند و شريفي چون مثنوي معنوي ، ديوان كبير يا ديوان شمس ، فيه مافيه ، مجالس سبعه و مكاتيب مولانا از او به يادگار مانده است. مولانا به روايتي ديوان شعري به زبان تركي نيز داشته كه از بين رفته است.


1 ـــ مثنوي معنوي :
يكي از پر ارزش ترين اثر عرفاني و اخلاقي و يكي از معروف ترين كتاب هاي زبان فارسي است كه مملو از حكايات و تمثيل هاي پند آموز و عبرت انگيز كه مهمترين مسايل عرفاني و ديني و اخلاقي را مطرح كرده و در مواقع لازم نيز از آيات و احاديث مدد جسته است . مثنوي پيام بس عميق در خود نهفته دارد پيامي كه شرح رنج و اسارت آدمي و غربت او از موطن اصلي خويش است .

  مثنوى مولانا در نـزد ياران و مريـدان او به چشم كتاب مقدس نگريسته ميشد ايشان با مبالغه كه رسم مريدان و سر سپردگان است آنرا تقريرى  ديگر از معنى قرآن مى شمردند ، حسام الدين كه مثل مولانا در تعظيم قدر مثنوى مبالغـه و اصرارى تمام داشت يكبار پيامبر خدا را در خواب ديد كه مثنوى مولانا را در دست دارد و در آن به نظر تفاخر و خرسندى مى نگرد.

  مولانا هـم كه هـيچ قصد تفاخر و دعوى نداشت اين طرز تلقى را در باب مثنوى با چشم قبول مى نگـريـست و آنرا تائيد مي كـرد براى ياران مولانا سراسر مثنوى تقرير لطائف قرآنى و اسرار سلوك روحانى بود ليكن ادراك آن در گرو عشق و اعتقاد بود.

گــر شــود بـيـشـه قـلم عـالـم مـديـد
مـثـنـوي را نـيـسـت پـايـانـي پـديـد

صحيح ترين و معتبر ترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت بوده و نسخهء چاپ نيكلسون داراي 25650 بيت ميباشد كه در شش دفتر سروده شده است و به نام صيقل الارواح نيز ناميده مي شود.  چنانچه خود مي فرمايد :

هــر دكـاني راسـت ســوداي دگـر
مـثـنوي دكان فـقـر است أي پـسـر
مـثـنـوي مـا دكـان وحــدت اســت
غيرواحد هرچه بيني آن بت است

2 ـــ ديوان كبير يا كليات ديوان شمس تبريزي :
كه مجموعه أي رباعيات ، غزليات و اشعار عرفاني مولانا را در بر مي گيرد. اين غزل ها كه تعداد ابيات آنها غير از رباعيات به (36360 بيت) رسيده است ، مملو از حقيقت هاي عالي عرفاني و دريا هاي پرجوش و خروش عاطفه و انديشه هاي بلند شاعر است.

مجموعهء اشعار مولانا به ديوان كبير يا كليات شمس تبريزي يا ديوان شمس معروف گشته است زيرا مولانا در پايان و مقـطع بيشتر آنهـا به جاى ذكـر نام يا تخـلص خود به نام  شمس تبريزي تخـلص كرده است كه از بهترين اشعار زبان فارسي به شمار مي آيد .ايـن غزليات در اثر وجـد و بى قرارى سروده شده است.

ديوان شمس ديوان شعر نيست غوغاى يك درياى متلاطـم است بى گـمان در ادب فارسى و فرهـنگ اسلامى و در هيچ مجموعه شعرى به اندازه ديوان شمس حركت و حيات و عشق نمي جوشد.

حرف مولانا ، حرف همهء عصر هاست. تازگي و طراوت شعر مولانا و موسيقايي و ريتميك بودن شعر مولانا سبب شده كه در دل ها بنشيند.

تسلط مولانا بر زبان فارسي به حدي است كه بدون در نظر گرفتن قافيه و توجهات شاعرانه براي ساختن عبارات زيبا ، از كلمات و واژه ها استفاده ي به جا و خوبي نموده است .



   قــافــيــه انــديــشــم و دلـــدار مــن      گـويـدم مـنـديـش جـز ديـدار مـن
   خوش نشين أي قـافـيـه انديش مــن      قـافـيـه دولت تـويي در پيـش من
   حـرف چه بـود تا تو انديشي از آن      حـرف چـه بود خار ديوار رزان
   حرف وصوت وگفت را برهم زنم       تا كه بي اين هرسه با تو دم زنم
    آن دمـي كــز آدمـش كـردم نـهـان       بـا تـو گـويم أي تـو اسرار جهان

3 ـــ فيه مافيه :
مجموعه ي فرهنگي به نثر ، حاوي تقريرات مولاناست كه در مجالس خود بيان مي كرده و پسرش بهاء الدين محمد به ياري يكي از مريدان مولانا آن را تحرير كرده است .
4 ـــ مكاتيب :
كه شامل مجموعه أي مراسلات و نامه هاي مولانا به معاصرانش است .

5 ــ مجالس سبعه :
عبارت از بيان سخناني است كه از تحرير هفت مجلس مولانا بر بالاي منبر فراهم آمده است و متن كامل آن در سال 1927 ميلادي در تركيه به چاپ رسيده است.

مولانا دشوار ترين مسائل كلامي و فلسفي و عرفاني را با زبان شيرين و مطابق با فهم مخاطب خودش بيان مي كند. به طور مثال اگر كسي با كودكي سخن مي گويد بايد مراعات كودكي او را در نظر بگيرد.

چـون كـه بـا كـودك سـرو كـارت فـتـاد
پــس زبــان كــودكــي  بــايــد گــشــاد

در واقع بزرگترين دكتر روانشناس با معرفتش ، با دانشش ، با الهياتش مولانا جلال الدين محمد بلخي است كه در سراسر آثار منظوم و منثور خود از مفاهيم انساني براي بشريت ، سخن معنوي دارد و مي فرمايد :

چون كسي را خار در پـايش جهد    پـاي خـود را بـر سـر زانـو نـهـد
وز سر سـوزن همي جويد سـرش    ور نـيـابـد مـيـكـنـد با لـب تـرش
خار در پا شد چنـيـن دشـوار ياب    خار در دل چون بود واده جـواب
خار دل را گـر بديدي هـر خـسي     دست كي بودي غمان را بركسي

يعني اگر خاري به پاي كسي بخلد ، پاي خود را بر زانو نهاده با سر سوزن سر خار را جستجو مي كند و اگر پيدا نكند ، محل سوزش را با آب دهان تر نموده به جستجوي خود ادامه مي دهد. يافتن خار پا كه تا اين اندازه مشكل باشد ، يافتن خاري كه در دل خليده باشد چگونه دشوار خواهد بود. البته هم اگر هر آدمِ معمولي خار دل را پيدا مي توانست و بيرون مي كشيد ، ديگر غم و رنج چگونه بر كسي مسلط مي شد. امروز اين همه افسردگي ، شوربختي ، رنج و پريشاني كه نصيب بشر شده است ، بلكه كلام مولانا را نخوانده است.

روزي بيايد كاين سخن ، خصمي كند با مستمع
كآب حياتت دادم و تـو گـوش خود كـر ساختي

مولانا در كتاب بزرگ مثنوي و ديوان غزليات شمس تبريزي كركتر هاي مختلف انسان ها را به نمايش مي گذارد و در جستجوي انسان دلخواه خود است:

 بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوســت      بـگـشـاي لـب كه قـنـد فراوانم آرزوست
أي آفـتـاب حـسـن بـرون آ  دمـي ز ابــر     كان چهرهء مـشـعـشـع تـابـانـم آرزوست
گـفـتـي ز ناز ، بـيـش مرنجان مرا بـرو      آن گـفـتـنـت كـه بيش مرنجانم آرزوست
والـلـه كـه شهر بي تو مرا حبس ميشود       آوارگـي بـه كــوه و بــيـابـانـم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گـرفت       شـيـر خـدا و رسـتـم دسـتـانـم آرزوست
جانم مـلول گـشـت ز فـرعـون و ظلم او      آن نور روي موسي عـمـرانـم آرزوست
زين خلق پُـرشـكـايـت گـريان شدم ملول      آن هاي وهوي ونعرهء مستانم آرزوست
گـويـا تـرم ز بـلـبـل و اما ز رشـك عـام       مُـهـرسـت بر دهانم و افـغـانـم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گِـردشـهـر      كـز ديـو و دد ملولم و انـسـانـم آرزوست
گـفـتـنـد يافـت مي نـشـود جُـسـتـه ايم ما       گفت آنك يافت مي نشود ، آنم آرزوست
بنماي شـمس مفخر تـبـريـز روز شـرق       من هـدهـدم حضور سـلـيـمانم آرزوست
 غزل 441 كليات شمس تبريزي

نيايش و مناجات روح مثنوي است ، كلام مولوي است. آنجا كه از سر سوز و گداز با خداي خودش راز و نياز مي كند و راه رسيدن را از اين طريق مي داند و مي فرمايد :

أي خـداي پـاك بـي انـبـاز و يـار    دسـتـگـيـر و جــرم مـا را درگـذار
يـاد ده ما را سـخـن هـاي رقـيـق    كه تـرا رحـم آورد ، آن أي رفـيـق
هـم دعـا از تـو اجـابـت هـم زتو     أيـمـنـي از تـو ، مهابت هـم ز تـو
گر خطا گفتيم ، اصلاحش تو كن     مصلحي تو ، أي تو سلطان سخن
كـيـمـيـا داري كه تبديـلـش كـنـي     گـرچه جوي خون بـود نيلش كني
اين چنين مينا گري ها كار تُست     اين چنين اكسيرها ز اسرار تُست
آب را و خــاك را بــرهــم زدي      ز آب و گِـل نـقـش تــن آدم زدي

بايد گفت كه عناويني بي شماري كتب و مقالات در بيان احوال و انديشه ي اين بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و برجسته ترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار تا حال نوشته شده و در بسياري از زبان هاي مختلف دنيا ترجمه شده است. تا دنيا باقيست ، تحقيق و پژوهش در باره ي اين انسان عاليمقام جهان ادامه پيدا خواهد كرد.

مولانا نه شرقي است و نه هم غربي ، بلكه مخاطب مولانا تمام دنيا است. پيام مولانا ، پيام دوستي و تفاهم و آشتي است.

گفتم : ز كجايي تو؟ تسخر زد و گفت : أي جان
نـيـمـيـم  ز تـركـسـتـان ، نـيـمـيـم  ز فــرغــانــه
نـيـمـيــم  ز آب و گـِِل ، نـيـمـيــم  ز جــان و دل
نــيــمــيــم  لـب دريـا ، نــيــمــي هــمـه دردانــه
         غزل 2308 كليات شمس تبريزي

افكاري كه سنت تحمل و تسامح را 800 سال قبل از اينكه در دنياي امروز به عنوان يك اصل معرفي نمايد ، در جهان اسلام معرفي كرده است.

 امروز دنيا بيش از هر زمان ديگري در اين جهان پُر از فتنه و آشوب و جنگ و خون ريزي به ديدگاه هاي مولانا نياز دارد .

اى هــوس هــاى دلــم  بــيـا بــيا  بـيا بـيا
 اى مـراد حـاصـلــم  بــيـا بــيـا   بــيا بــيا
 از ره و منزل مگو ديگر مگو ديگر مگو
اى تــو راه و مــنــزلــم  بـيا بـيا  بـيا بـيا

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

نوروز، روز نو، بهار نو و فصل نو مبارک باد!


نوروز، روز نو، بهار نو و فصل نو مبارک باد!۱۳۹۱(نبرد – همراه - همگام)
 pomme
{زندگی غلام تان و روزگار به کام تان}
زمين وباغ گرديده گل افروز
نواها ميرسد از باغ امروز
نوازش ميکند جان ود لم را
 سرود گرم بارانهاي نوروز.
به مناسبت فرارسيدن نوروز و سال نو خورشيدي، صميمانه ترين درودهاي دوستانه و گرمترين تبريکات قلبي ام را به شما «اصالت» و از طريق شما به خانواده، دوستان و همکاران نجيب تان تقديم و مبارکباد ميگويم . آرزومندم که سال نو سال خوشبختي و بهروزي شما و سعادت و کامگاري ملت ستمديده ما باشد . و از بارگاه لايزال تمنا دارم تا جنگ، خشونت، بي قانوني، زورگويي، برتري خواهي، تبعيض طلبي، بي تفاوتي، روزگزراني، بي بندوباري و مردم فريبي از کشور ما افغانستان عزيز براي هميشه کوچ کشي نمايد تا ملت رنجديده بتواند زند گي آرام و آسوده يي را سپري نمايد . (آمين يا رب العالمين)
زمستان را پشت سر نهادیم، سرما و یخبندان رخت بر بست، پایان یک سال از زندگی پر فراز و نشیب فرارسید در وداع برج حوت، اشک شوق و طراوت از کوهساران و چشمه ساران به سوی حمل - ماه شکفتن و روييدن سرازیر است. بهار آمد، آغاز زندگانی، فصل شادابی، روییدن و شکفتن.
همه خوشحالیم از دیدن منظره های رنگارنگ طبیعت، رقص پروانه ها، صدای شرشر آب، بوی خوش چمنزاران، چهچۀ بلبل و قناری ها و ... این روزهای بهاری خجسته باد. امیدوارم آغاز سال جدید بر شما خوش آید٬ از این روزهای خوش بهاری لذت ببرید٬ با جوشش و حرکت طبیعت همراه شوید و بهتر زندگی کردن و تازه زیستن را آغاز کنید. موفقيت هاي روزافزون شما، صحت و سعادتمندي خانواده هاي شما و سال پرميمنت را به همه تان تمنا دارم .
سرود آبشاران خوشگواراست
نوائـی دلنشين در لا له زار است
بيا با هم رويم دامان دشتها
صفاي زند گي اندر بهار است .
در ادبـیـات ما جشن نوروز را، مانند بسیاری دیگر از آیـیـن ها، رسم ها، فرهنگ ها و تمدن ها به نخستین پادشاهان نسبت می دهند. شاعران و نویسندگان قرن چهارم و پنجم هجری، چون فردوسی ،منوچهری، عنصری، بـیـرونی، گردیزی و بسیاری دیگر که منبع تاریخی و اسطوره ای آنان بی گمان ادبـیـات پـیـش از اسلام بوده، نوروز و برگزاری جشن نوروز را تاقبل ازميلاد ميرسانند .
مردم شناسان را عقيده بر اين است که محاسبه آغاز سال، در ميان قوم ها و گروه هاي کهن، از دوران دهقاني، همراه با مرحله اي از کشت يا برداشت بوده و بدين جهت است که آغاز سال نو در بيشتر کشورها و آيـيـن ها در نخستين روز بهار مي باشد. آغاز سال، هر چند زماني دستخوش تغيـيـر گرديد ولي حمزه  در کتاب سني ملوک الارض و الا نبـيـاء و ابوريحان بـيـروني در آثار الباقيه گويند که آغاز سال، از زمان خلقت انسان (يعني ابتداي هزاره هفتم از تاريخ عالم) روز هرمز از ماه حمل بود. وقتي که آفتاب در نصف النهار، در نقطهً اعتدال ربـيـعي بود، و طالع سرطان بود.  
غنچه هاي نسترنها  باز شد
بلبلان با بوستان همراز شد
باز صحرا پوشيده مخمل سبز
قصه هاي عاشقي آغاز شد .
تبريک گفتن عيد و جشن نوروز، در نامه هايي که از شهري به شهر ديگر فرستاده مي شد، رسمي کهن است. در برخي از منشآت و کتابها و نامه نگاري نمونه هايي آمده است، ولي با رواج چاپ، فرستادن  کارت تبريکي و پيام که با مضمون ها و رنگهاي گوناگون تهيه و در دسترس قرار گرفته، وارد فرهنگ ما شده است.  رفتارها و گفتارهاي هنگام سال تحويل و روز نوروز، به باور عاميانه، مي تواند اثري خوب يا بد براي تمام روزهاي سال داشته باشد. برخي از اين باورها را در کتابهاي تاريخي نيز مي يابـيم، و بسياري ديگر باورهاي شفاهي است، و در شمار فولکلور جامعـه است که در خانواده ها به ارث رسيده است : 
- کسي که در هنگام سال تحويل و روز نوروز لباس نو بـپوشد، تمام سال از کارش خرسند خواهد بود.  
- موقع تحويل سال از اندوه و غم فرار کنيد، تا تمام سال غم و اندوه از شما دور باشد. 
- کسي که روز نوروز گريه کند، تا پايان سال اندوه او را رها نمي کند…
باز نوروز قصه يي بازار شد
دشت و دامان تازه از بهار شد
باغ گل سرخ و سفيد و سبز شد
خواندن چلچله ها تکرار شد .
پوشيدن لباس نو در آيـين هاي نوروزي، رسمي همگاني است. تهيه لباس، براي سال نو، فقير و غني را به خود مشغـول مي دارد. در هر جامعه توجه به فقيران و محتاجان براي تهيه لباس نوروزي - به ويژه براي کودکان - رسمي است ماندگار و عمومي. خلعـت دادن پادشاهان و اميران در جشن نوروز، براي اعضاي دربار، سپاه و مسحقين در تاريخ قدامت دارد. ابوريحان بـيروني مي نويسد: رسم بزرگان (شاهان) خراسان اين است که در اين جشن به سپاهيان خود لباس بهاري و تابستاني مي دهند. مورخان و شاعران از خلعـت بخشيدن هاي نوروزي فراوان ياد کرده اند. و براي اين باور است که در وقف نامهً آمده است: هر سال شب هاي عيد نوروز لباس دخترانه و پسرانه، همراه بوت و جوراب از عوايد موقوفه تهيه و به اطفال يتيم تحويل شود.  
ميرسد از لا بلاي شاخسار
از صداي بلبلان بوي بهار
دشت و دامان وطن گل ريز شد
ميخرامند دلبران در لاله زار.
نوروز در افغانستان يا به عبارتي در بلخ و مركز آن مزار شريف هنوز به همان فر و شكوه پيشين برگزار مي شود. در روزهاي اول سال دشت هاي بلخ و ديوار و پشت بام هاي گلي آن پر از گل سرخ مي شود گويي بلخ سبدي از گل سرخ است يا به عبارتي مانند اجاق بزرگي كه در آن لاله مي سوزد اين گل فقط در بلخ به وفور و كثرت مي رويد و از اين رو جشن نوروز و جشن گل سرخ هر دو به يك معني به كار مي رود. در صبح اولين روز عيد نوروز علم مبارك علي (ک) با مراسم خاص و با شكوهي برافراشته مي شودکه به معناي آغاز رسمي  جشن نوروز نيز مي باشد و تا چهل شبانه روز ادامه مي يابد و در اين مدت حاجتمندان و بيماران براي شفا در پاي اين علم مقدس به چله مي نشينند. گفته شده بسياري از بيماران لاعلاج در زير همين علم شفا يافته اند. مردم اين سرزمين بر اين باورند كه اگربه هنگام  بر افراشتن،علم به آرامي و بدون لرزش و توقف از زمين بلند شود سالي كه در پيش است نيكو و ميمون خواهد بود. از آيين و رسم نوروزي در سرزمين افغانستان عزيز مي توان به شستشوي فرش هاي خانه و زدودن گرد و غبار پيش از آمدن نوروز  و انجام مسابقات مختلف از قبيل بزكشي، شتر جنگي، شتر سواري، قوچ جنگي و كشتي خاص اشاره نمود.
بهاري کشور ما دلنشين است
بهشت دلکشي روي زمين است
به کوه و دشت و صحرايش ببيني
به زيبايي و خوبي مرمرين است .
نوروز بشارتي است براي رسيدن به يگانگي و تحول در نگرش ها و آغازي است براي پيوستن به فضايل و نيكي ها و دوري از پلشتي ها و رذايل. سرشت  نوروز رسيدن به يگانگي و اتحاد قوميت ها و تحول در بينش ها براي رسيدن به فطرت پاك انساني و وطني است‏. ‏آنچه درزمان نوروز مهم است اين است كه تاچه ميزان بتوانيم از فرصت تحول و يگانگي بهره جوييم و با جدايي از بدي ها به سمت نيكي ها حركت كنيم . سنت نوروزي افقهاي روشني در پيش روي دوستداران فرهنگ و تمدن ما  می گذارد و انديشه ی صلح طلب، روح ستايشگر، سيرت نيكو، مشي پسنديده، باطن عدالت خواه و غرور وطني را به جهانيان معرفي می کند.
نوروز بيانگر رفتار متعادل طبيعت است كه با رفتار متعادل انسان متقارن مي شود‏. ميدانيم كه ايجاد تحول در طبيعت در فراهم شدن اسباب تحول در ا نسان موثر است پس ‏نوروز مي تواند از اين بابت سرچشمه اي براي به وجود آمدن تحول در نهاد آدميان باشد.  تحول در سال جدید مي تواند اميد براي پرداختن به ارزشهاي وطني و انساني را در قلبها شعله ور سازد و به آن نمود بيروني و ملموس دهد نمودي كه در ‏ديد و بازديدهاي نوروز، احترام به بزرگان، دور ريختن كهنگي، نوشدن، خانه تكاني ها، رسيدن به معنويت و در نهايت زنده كردن ياد و خاطره فرهنگ پربار ما در قلبها متجلي مي شود. نوروز داراي ارزشها و مواهبي است كه سينه به سينه از پيشينيان به ما رسيده است و آنچه موجب ماندگاري اين آيين در طول اعصار و تاريخ شده است ريشه دار بودن آن در خوبي ها و مقبوليت اجتماعی آن است.
بهاران عشق ها را آتشین کن
نگاه عاشقان را دلنشین کن
بخندان غنچه ها را روي شاخه
تبسم بر لب گل جانشین کن.
در بهار، تنوع خاصی در رنگها و جلوه های طبیعت، درختان، گیاهان و گلها مشاهده می شود. زندگی متعادل نیز باید برخوردار از تنوع ویژه ای باشد. كار، استراحت، اوقات فراغت، مطالعه، ورزش، ارتباط با خدا و ... همگی عناصری از یك زندگی متنوع بوده و در جای خود، مهم  و با ارزش تلقی می شوند. بهار، آكنده از شادابی و طراوت است، به گونه ای كه معرّف تحول و دگرگونی در تمامی طبیعت می باشد. زندگی متعادل نیز برخوردار از شادابی و سر زندگی است.
زیبایی های بهار، تعادل در هواست؛ نه آن چنان سرد است كه گزنده باشد و نه آن اندازه گرم است كه سوزنده باشد. هوای ملایم و نسیم فرحبخش بهار، جان ها را گرمی می بخشد.
طبیعت پس از دوره افسردگی و خمودی، در طراوت بهار به وجد می آید و دگرگونی هایی را در خود پذیرا می شود. اندام خشكیده گیاهان و درختان در گذر از ركود و رخوت زمستان به شور و جذبه بهار، جوانه های حیات را برخود ظاهر می سازد. چنین تغییر و تحولی در طبیعت، این پیام را برای هر فردی در بردارد: حال كه طبیعت متحول شد، تنها انسانها كه برتر از طبیعتند و اشرف مخلوقات، باید در این دگرگونی ها بر طبیعت، سبقت جویند.بهارحیات است و حیات آفرین، آن گونه كه نسیم بهاری بر روحها و جانها می وزد، حیاتی دوباره در كالبدها می دمد و به عبارتی، بهارعلاوه بر سر زندگی، زندگی ساز نیز هست.
کرده  صحرا جامه سبزش ببر
باز ميگردد پرستو از سفر
ميرسد امروز نويد زند گي
ازپيام اکه گکي خوش خبر .
بهار دميدن روح حيات است در كالبد طبيعت و فصل جريان خون است در شاهرگ هستي. سال به پايان خود نزديك مي شود. شب به دنبال روز و روز به دنبال شب و اين قصه كه نامش قصه عمر است همچنان ادامه دارد. پس بايد هوشيار باشيم كه فصل ها مي آيند و مي روند اما اين عمر ماست كه قابل بازگشت نمي باشد. بياييد از اين تجديد بهار درس تجديد حركت و تلاش را آموخته و ارزش واقعي عمر را دريابيم.آغاز سال نو ايام نوروز فرصت مناسبي براي صله رحم و رسيدگي به وضع خويشان و بستگان است كه اين نيز يكي از نشانه هاي اخلاق و سنن پسنديده و انساني است.
تغيير فصل يكي از ملموس ترين نشانه هاي قدرت خداوند بر روي زمين است و فصل بهارنمونه بارز حيات پس از مرگ و رستاخيز .در ادبيات جهان- بركت، روشنايي، درستي، سلامت،‌ صلح و هر آنچه كه نشان از پاكي و منشا خير دارد با بهار به تصوير كشيده شده است، به طور كلي بهار نماد پايان پليدي و آغاز نيكي هاست. از زيبايي و لطافت طبع بهار همين بس كه اهل ذوق و هنر بيشترين الهام را از اين فصل گرفته اند. براي شعرا بهار نشانه عشق،‌  اميد،‌ جواني، شادي و زندگي دوباره است. بهار آنچنان با فرهنگ ما عجين شده كه براي استقبال بهار نه تنها به زدودن گرد و غبار از خانه هاي خود بلكه  رفع كدورت و گرد و غبار از دل نيز مي پردازيم.
به روي شاخه مي جنبد جوانه
 فضاي باغ سرشار از ترانه
خوشها بر حال تو در فصل بهار
پرستو باز ميگردي به خا نه .
بوى بهار مي‌آيد، بوى نوروزى پرشكوفه، هواى تازه اين روزها و جوانه‌هاى روييده بر شاخه‌ها گواه رسيدن بهار است.  بهار در ترانه احساس قصه ي ماندگاريست، تولديست در سراي زيباي عاطفه و شعريست در سايه روشن مهر. ميتوان نبض اميد را در سرزمين شكفتن احساس كرد و گل واژه ايام را در گذر گاه خاطرات به ياد آورد. بهار نغمه ي موزون باران است, جرعه اي از ترنم آبي عشق, روحيست كه دل را در ساحل حضور به خلوت مي آرايد. نسيم مهر در كوچه هاي محبت نويد عشق ميدهد و اهنگ نفسهاي بهار, رويا را سرشار از شكوفه مي كند . عمريست در بهار كه خلوتگاه حضور در آن مانده است, و نهال احساس در آن غزل عشق مي سرايد. بهار شكست غم در بغض اميد است و تجلي گاه مشتاقان. غبار دل را در باران بايد شست و صداي جويباران را در وسعت رهايي زمزمه كرد.انديشه ايست در معبر تنهايي, اين نگاه آسمان است كه در خلوت عشق, روياي  بينهايت ذهن را در ساحل آرزو به زيبايي ستاره باران ميكند . بهار سرفصلي ست در روزهاي زندگي, افقي ست از دريچه ي عاطفه ها. نواي محبت بهانه ايست در تصور مهتاب, بهار است كه آسماني ميكند حديث ياد را در خلوت افكار نقش مي بندد.
جشن و شادي لازمه زندگي هر انسان طبيعي و اميدوار است. گذشته از آن، پرداختن به آغاز سال داراي معنايي است، معنايش آنست كه ما بدانيم سالي از زندگانيمان پايان يافته، سالي در آغاز يافتن است، سالي گذشته و سالي مي آيد از آن كه گذشته ياد كنيم و نيكي ها و بدي هاي خود را بسنجيم و براي آن كه مي آيد برنامه اي گذاريم و نيكي هايي را به انديشه گيريم پيداست كه اين كارها بايد با احساسات نيك و پاكدلانه و نيكخواهانه توام باشد، با شادي و اميدواري همراه بايد باشد.
 (نبرد – همراه - همگام)
به گوشم باز آوايي زند زنگ
 نمي دانم چه خواهد اين دل تنگ
خدايا اندرين نوروز به غربت
 كه مي كوبد به ديوار دلم سنگ ؟.
{هر روز تان نوروز، نوروز تان پيروز}

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

زن، از نگاه مولوی

به دلیل عظمت جای گاه مولوی در عرصه ی فکر و هنر – اسلامی و اهمیت جهان بینی خاص او، بررسی و تحلیل مقام زن در اندیشه ی وی موضوعی قابل شمرده می شود. شخصیتی چنین موًثر و بنیان گذار در عرصه ی دانش بشری کم نظیر است. مرتبه ی استادی مولانا پیش از مقام شاعری اوست و در واقع مولانا اول صاحب نظر است و دوم شاعر. بنابراین نگاه ویژ ه ای که به جهان و انسان دارد نیز قابل اهمیت است. با توجه به کلمات شفاف و رسای مولانا مخصوصاً در مثنوی واضح است که در نزد او زنان بهره ی درخوری از کمال ندارند و ارزیابی او از آن ها کاملاً منفی است. اما برای پی بردن به نظرات و عقاید مولانا در مورد زنان نمی توان تنها بر بنیان ظواهر، حکایات و تمثیلات حکم راند که در این صورت داوری آگاهانه نخواهد بود . اگر به این نکته یقین داشته باشیم که گردآوری مطالب مثنوی جوششی – الهامی بوده است و نه تاًلیفی ، لذا روح و رنگ و گفتار مثنوی تناسب با نوع حال و نگرش آن زمان گوینده دارد و گرایش‌ها و نگرش‌ها در هر زمان خواسته و ناخواسته بر اثر موًثربوده اند . این که بر پایه ی ظواهر الفاظ قضاوت کرده و در جای مولانا سخن گفت قابل تاًمل است. مولانا هرگز خود را اسیر بندهای دست و پا گیر الفاظ و قیود کلام نکرده است. شخصیت های بیشتر حکایات او تخیلی بوده و حقیقی نیستند و آن چه مقصود نهایی است نتیجه ی اخلاقی – عرفانی است که از داستان حاصل می شود.
گر حدیثت کج بود معنیت راست// آن کجی لفظ مقبول خداست

اگر به این باور یقین داشته باشیم که اندیشه ها و افکار ما تناسب تنگا تنگی با زمانه دارد و در ظرف اجتماعی که در آن زندگی می کنیم شکل می گیرد، بزرگان هم از این قاعده مستثنی نبوده اند. آن ها نیز فرزندان زمانه ی خود بودند و اگرچه از سطح اجتماع خود بالاتر آمده و پاک تر می دیدند، اما رنگ و بوی روزگار خود را داشتند. آرای ما با تلقی ها و رسوم زمانه ی ما بی ربط نیست و شئون گوناگون اجتماعی که در آن زندگی می کنیم، بر نظرات ما اثر می گذارد، چنان که در آثار مولانا نمونه های بسیاری می بینیم. امروزه که زنان در هر عرصه پا گذاشته و توانایی خود را به اثبات رسانیده اند، ایده ی گذشتگان که زنان فرع بر مردانند و برای ایشان خلقت یافته اند پذیرفته نیست. البته باید اذعان داشت یکی از علل عدم بروز قابلیت های زنان در اعصار گذشته ممنوعیت و محدودیتی بود که از جانب مردان بر ایشان تحمیل می شد.


در نزد مولانا روح زن و مرد بر نمی دارد، زنی و مردی از عوارض روح اند. او روح را از مرد و زن برتر می داند.
لیک از تانیث جان را باک نیست// روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مونث وز مذکر برتر است //این نه آن جان است کز خشک و تر است
این نه آن جان است کافزاید ز نان// یا گهی باشد چنین گاهی چنان

مولانا معتقد است که زن در کنار سیم و زر از جاذبه های نیرومند طبیعت بشر است که خداوند آفریده و در آزمونی سخت، مرد را در معرض این جاذبه قرار داده است . او در این آزمون، گاه مجذوب خواسته های زمینی می شود که زن مصداق بارز آن است، گاه نور آسمانی جانش را می رباید و در این کشاکش پرتلاطم، کشتی وجودش را خود به سوی نجات یا نابودی نهایی می پیماید:
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
اینسو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی دراین گرداب ها

به دلیل آثاری که دلبستگی به مادیات بر روح و روان انسان می گذارد و او را از خدا و معنویات دور میکند، مولانا زر و زن را مظهر نفس و ملازم کافری میداند و مخاطبان خود را از پرستش آن ها باز داشته، به مبارزه با نفس فرا می خواند:
زر و زن را به جان مپرست زیرا برین دو، دوخت یزدان کافری را
جهاد نفس کن زیرا که اجریست برای این دهد شه لشکری را
گمراهی مرد از آن جا شدت می گیرد که افزار های اغوا گری بطور کامل در زن قرار دارد. مولانا میگوید ابلیس در آغاز آفرینش و در ماجرای مهلت خواستن از پروردگار برای گمراه ساختن بندگانش، ابزار هایی چون خمر و باده و چنگ را دید، اما چون زیبایی زنان را مشاهده کرد، از فرط شادی و شعف  به رقص افتاد که با این ابزار ها زود تر میتوان به مقصود رسید. زیرا کیفیت و لطافت این زیبایی ها به گونه ای است که فطرت زیبایی خواه انسان را که در جستجوی تجلی خداوند است ، بدین پندار غلط می افکند که خداوند در پرده ی لطیف و نازک وجود زن جلوه کرده است. یعنی در جستجوی آب به آسانی در سراب می افتد:
 چون که خوبی زنان با او نمود که زعقل و صبر مردان میربود
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد که بده زودتر رسیدم در مراد
چون بدید آن چشمهای پر خما ر که کند عقل و خرد را بی قرار
وان صفای عارض آن دلبران که بسزد چون سپند ای دل بر
رو و خال و ابرو لب چون عقیق گوییا حق تافت از پرده رقیق
میزان تاًثیر زیبایی زن بر مرد و مقایسه ی آن با سایر جاذبه های مادی از چشم انداز دیگری هم قابل بررسی است.

شیفتگی انسان به مادیات دیگر یک طرفه است، مثلا" جاه ومال و مقام بی جان هستند و نمی توانند در بر انگیختن انسان فعا لیتی کنند، اما زن زیبا موجود زنده است و مظاهر حیات را دارا است، لذا میزان مجذوبیت انسان به او بیش از پدیده های دیگر است. مولانا می گوید: «هیچ دامی خلق را ماورای صورت خوب زنان جوان نیست. زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است: تو عاشق زری، اما زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. در حالیکه عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است. تو عاشق و طالب اویی و او عاشق و طالب توست. تو حیله می کنی تا او را بدزدی و او حیله می کند تا تو به وی راه یابی.... »
حال اگر زیبایی و عشوه و غمزه ی زن با صدای لطیف او نیز همراه شود، فتنه انگیزی و اغوا گری صد برابر می گردد:
هست فتنه غمزه ء غمازه زن لیک آن صد تو شود ز آواز زن

می‏توان گفت زیبایی زن آزمون بزرگی بر سر راه مرد است، اما خود زن نیز در این آزمون خطیر آزموده می‏شود. به دیگر سخن، زن هم آزمون است و هم آزموده، شاید موفقیت وی در این آزمون دشوارتر از موفقیت مرد باشد. زمینه ی غریزی خطا در وجود آدمی مهیاست و ابزارهای آن نیز در اختیار اوست؛ حال اگر عقل و تقوا، مهار نفس را رها کنند، مستورگان نیز از لغزش مصون نمانند؛ چنان که مولانا می‏گوید: «بسیار زنان باشند که مستور باشند اما رو باز کنند تا مطلوبی خود بیازمایند…» به دلیل همین مساعد بودن زمینه های نفسانی انسان و حضور دائمی وسوسه های شیطان ، مولانا در مواضع متعددی توصیه می ‏کند که حکایت زن و مرد نامحرم در خلوت، حکایت آتش و پنبه است که در یک چشم بر هم زدن هستی هر دو را خاکستر می‏کند؛ پس اجتناب از لغزشگاه ها ضروری است:
هیچکس را با زنان محرم مدار که مثال این دو پنبه ست و شرار
آتشی باید بشسته ز آب حق همچو یوسف معتصم اندر رَهَق(گناه)
کز زلیخای لطیف سروقد همــچو شیــران خویشتن را واکشد

زن در اشعار مولانا از سویی نماد عشق الهی، روح، جان، زمین و رویش است و از سوی دیگر نماد جسم، نفس، دنیا و حرص . البته این نمادپردازی های مختلف، ناشی از دوگانگی نگرش مولانا به زن است که ریشه در فرهنگ تاریخی مسلمانان دارد.
نمادها بازگوکننده ی عقاید نمادپردازان است. از آن جا که عقاید اجتماعی و نیز نگرش مولانا به زن، دارای دو جنبه ی منفی و مثبت است و از سوی دیگر زن نیز دارای ویژگی ‌ها و ابعاد مختلف است، نماد آن در اشعار مولانا، مدلول‌های متعدد و گاه مخالف پیدا می ‏کند، در بسیاری از آثار مولانا دلایلی سترگ بر نگاه خوش بینانه ی او نسبت به زنان وجود دارد و نمونه های بسیاری حاکی از تحکیم شاًن مادر در مثنوی می توان یافت:
حق مادر بعد از آن شد کآن کریم کرد او را از جنین تو غریم
صورتی کردت درون جسم او داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل دید او تو را متصل را کرد تدبیرش جدا
حق هزاران صنعت و فن ساختست تا که مادر بر تو مهر انداختست

گاه زن نماد عشق الهی است. عشق و محبت، اکسیر حیات است و بهانه ی بودن؛ و اگر عشق نبود، هیچ نبود. حتـی کسـانی که از عشـق بی بهره اند، ادراکی از تهی بودن سـینه ی خود داشته و می ‌فهمند که چیزی از حیات کم دارند. این معنا در جهان بینی عرفانی که آثار مولانا نمونه‌های درخشان آن است، ژرف تر و لطیف تر بیان می‏شود. عرفا معتقدند که اصل همه ی محبت‌ها حضرت حق است و از اوست که محبت در همه هستی جاری و ساری می ‏شود. بنابر این دیدگاه، مهر و محبت میان زن و مرد هم قطره‌ای از دریای بی کران محبت الهی است. چنان که مولانا می‌گوید:
ای تـو پنـاه همـه روز مِحـَن باز سپردم به تو من خویشتن
قلزم مهری که کناریش نیست قطرهً آن، الفت مردست و زن

در نگرش عرفانی، خداوند خود با خویشتن، نرد عشق باخته و چون خواسته این حقیقت را آشکار سازد، مخلوقات جهان را آفریده تا آینه‌ای برای محبت او باشند. بنابراین، عشق مجازی مرد و زن به یک دیگر جلوه ای از همان عشق مطلق الهی است.مولانا در بیان این مطلب، با رعایت جانب تشبیه و تنزیه توأمان – که سنت عرفاست- خطاب به حضرت حق می‏گوید:
ای رهیـده جـان تـو از مـا و مـن ای لطیـفه‏ ً روح اندر مـرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی چون که یکها محو شد آنک تویی
ایـن مـن و مـا بهر آن بـرسـاختی تـا تـو بـا خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مسـتغرق جـانـان شــونـد
اینهمه هسـت و بیـا ای امرِ «کن» ای منــزه از بیــا و از ســخـن
او حسن و زیبایی زن را دریک تلقی معنوی به شراب تشبیه کرده و صورت زیبا را به جام . در این تلقی، خداوند، ساقی شراب مزبور است که بندگان را سیراب می‌سازد. شیفته ی جام گشتن و در صورت زیبا متوقف ماندن کار غافلان است. بهترین کسی که می ‌تواند نماد عشق و جمال الهی باشد، از دیدگاه مولانا «لیلی» است ؛ او در «فیه ما فیه» و هم در «مثنوی» حکایت عیب‌جویان لیلی را نقل می ‏کند که به مجنون گفتند زیباتر از لیلی در این شهر بسیار است و مجنون پاسخ داد : لیلی صورت نیست و من لیلی را به صورت دوست نمی ‌دارم؛ او برای من همچون جامی است که از آن جام، شراب می ‌نوشم. من عاشق شرابم و شما را نظر بر قدح است؛ از شراب آگاه نیستید.

ابلهان گفتنـد مجنـون را زجهل حسن لیلی نیست چندان، هست سهل
بهتـر از وی صـد هزاران دلربـا هسـت همچـون مـاه انـدر شــهر مـا
گفت صورت کوزه است و حسن می می خـدایــم می ‌دهـد از نقــش وی
کوزه می ‌بینی ولیکن آن شـراب روی ننمایـد بــه چشــم نـاصـواب
این تلقی عرفانی و معنوی از لیلی که سرآمد نوع زن در مقام معشوقه است، فارغ از تمایلات جسمانی و صرفنظر از جنسیت اوست؛ او با ویژگی ‌های دیگری، مظهر و نماد حق شده است. اصولاً در ادبیات فارسی تفاوت عمده‌ای میان نگرش شاعران عرفانی و غیر عرفانی به زن وجود دارد و نگرش مولانا از این نظر محل درنگ است. پاک تر از لیلی در میان شخصیت‌های شعر عاشقانه وجود ندارد و جالب تر آن است که او از زیبایی وافر هم برخوردار نیست، در حالی که زیبایی معشوق در اشعار عاشقانه نقش بسزایی ایفا می ‏کند.

لیلی نماد و تجلی گاه خداوند است؛ اما مولانا به مخاطبان خود توجه می ‏دهد که این نمادپردازی نباید موجب دور شدن آن ها از توحید گردد؛ زیرا نماد، اصالت و استقلالی از خود ندارد و مقصود اصلی در به کار بردن نماد، مدلول نماد است. به عبارت دیگر، معشوقان و از جمله لیلی پرده ای برای نمایش حق هستند و نباید فراموش کرد که بنا بر اصل وحدت عشق و عاشق و معشوق، هر چه هست، خداوند است و جز او در عالم وجود نیست.

این کیست این؟ این کیست این؟ در حلقه ناگاه آمده
ایـن نـور اللهیسـت ایـن، از پیـش الله آمده
لیـلی زیبـا را نـگر، خوش طالب مجنــون شــده
وان کهربای روح بین در جذب هر کاه آمده
غیرت حق، توجه نکردن بنده به معبودی غیر از خداوند، روی به توحید آوردن و استغراق در حق نیز بدین گونه بیان می‏شود که پادشاهی به مجنون گفت تو را چه افتاده که خود را به عشق لیلی رسوا و بی ‌خانمان کرده‌ای؟ بیا تا خوبان به تو نمایم و بخشم. چون خوبان را جلوه آوردند، مجنون سر فرو افکنده بود و به زیر می ‌نگریست. پادشـاه فرمود آخر سر را برگیر و نظر کن. گفت: عشـق لیلی شمشیر کشیده است؛ اگر سر بردارم، می ‌ترسم سرم را بیندازد.

حتی مرگ لیلی در ذهن مولانا مضمون آفرین عشق الهی است. او در یکی از غزل هایش که البته بیشتر شبیه مثنوی است تا غزل ، پایان کار لیلی و مجنون را چنین باز می ‌گوید که مجنون پس از آوارگی بسیار به محل سکونت لیلی بازگشت و از او نشان جست. به او گفتند که لیلی در غیاب وی قالب تهی کرده است، اما گور او را به وی نشان ندادند.
مجنون گفت بوی لیلی راهنمای من در رسیدن به اوست، هم چنان که بوی پیراهن یوسف راهنمای یعقوب بود. خاک گورستان را مشت مشت بو کرد و سرانجام گور وی را یافت؛ نعره‌ای زد و جان به جانان تسلیم کرد:
همان بـو شـکفتش، همان بو بکشتـش
به یک نفخه حشری، به یک نفخه لایی

مولانا این گونه رسیدن مجنون را به لیلی ، تمثیلی برای جستجوی بوی حق از دهان اولیاء می ‌داند که سرانجام جان سالک را به حضرت حق رهنمون می ‌سازد . پس می‌گوید:
به لیلی رسید او، به مولی رسد جان
زمین شد زمینی، سما شد سمایی

تمام ماجراهای لیلی و مجنون در آثار مولانا با مفاهیم عرفانی و عشق الهی پیوند می ‌خورد و با شور و اشتیاق خاصی تأویل می ‏شود و از این طریق، معنوی ترین حضور زن در آثار او ظهور می ‏یابد.

مولانا از سویی دیگر زن را نماد روح و جان می داند، او روح و جان آدمی را از این نظر که لطیف ترین جانب وجود و پرده‌نشین کالبد انسان است، مؤنث و از جنس زن می ‌شمارد:
سـیمرغ کـوه قاف رسیدن گرفت باز مـرغ دلم ز سـینه پـریدن گـرفت باز
خاتون روح خانه نشین از سرای تن چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
جان را در قالب زن دیدن، در رباعیات مولانا نیز به صورت اضافه ی نمادین «کدبانوی جان» نمایان است:
جـان را که در آن خـانه وثاقش دادم دل پیـش تـو بـود من نفاقش دادم
چون چندگهی نشست کدبانوی جان عشق تو رسید و سه طلاقش دادم
در نگرش نمادپرداز مسلمانان، آسمان و زمین در نظام جهان، نظیری از زن و مرد هستند. قدما معتقد بودند که هفت سیاره در هفت فلک آسمان، آباء علوی یا پدران آسمانی هستند و چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش، مادران زمینی هستند که از ازدواج آن ها و تأثیر و تأثرشان، موالید ثلاثه یعنی جماد و نبات و حیوان متولد می‏شوند. مولانا در اشعار خود به کرات این تفکر را منعکس کرده است:
هست هر جزوی ز عالم جفت خواه راسـت همچون کهربا و برگ کاه
آسـمان مـرد و زمیـن زن در خـرد هـرچه آن انداخت این می ‌پرورد
هسـت سـرگردان فلک انـدر زمین همچو مردان گرد مکسب]بهر زن
ویـن زمیــن کدبـانـویها می‏کنــد بـر ولادات و رضـاعـش می‌تنـد
پس زمین و چرخ را دان هوشـمند چون که کـار هوشـمندان می‏کنند

پدیده های طبیعی عالم را چنین زنده و جاندار و در تعامل با یک دیگر دیدن، از اندیشه ای پویا، ژرف، اسطوره ساز و نمادپرداز برمی ‌آید که مولانا بی تردید نمونه ی اعلای آن را داشته است. او در غزل ها نیز بارها به مادر بودن زمین اشاره کرده است ، از جمله :
 از چار مادر برترم و ز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاینجا به دیدار آمدم
- به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم
وگرچه زاد بس نادر ازین دامـاد و کـدبانو
- زمین چون زن، فلک چون شو، خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی ‌دانم، نمی ‌دانم
- ای جانها ماکوی او، وی قبلهً ما کوی او
فراش ایـن کو آسمان، وین خاک کدبانوی او

این نمادپردازی با توجه به خاصیت باروری، رویش و پرورش زمین صورت گرفته است.
ویژگی ‌های منفی یـا آن چه که قدما در وجـود زن منفی می ‌انگاشتند، سـبب نمادپردازی های منفی نیز درباره ی زن شده است. یکی از بارزترین این موارد، زن را نماد نفس قرار دادن است که در اشعار مولانا نمونه های فراوان دارد.
البته باید توجه داشت که نفس به معنی «روح و جان»‌ هم هست و در این معنی ، نماد منفی نیست. علاوه بر این در زبان عربی به لحاظ قائل بودن جنسیت برای اشیاء و اسامی، واژه ی نفس، مؤنث تلقی می ‏شود.
این تلقی در نمادپردازی مسلمانان بی تأثیر نبوده است. مولانا در توجیه مؤنث شمردن نفس به اعتبار لفظی در زبان عربی می ‌گوید:
 این حمیرا لفظ تأنیث است، و جان
نـام تـأنیـثـش نهنــد ایــن تــازیــان
لیک از تأنیث جان را بـاک نیسـت
روح را بـا مـرد و زن اشـراک نیســت
از مـؤنـث و ز مذکـر بـرتـرسـت
این نه آن جانست کز خشک و ترست
با این همه خود مولانا چنان که پیشتر گفتیم، جان را مؤنث می ‌دانست. او نفس کلی را هم که سبب آموختن علوم و آشکار شدن معارف می ‏شود ، در وجود زنی که مادر و معلم است، نمادینه کرده است:
چه ها می ‏کنـد مادر نفس کلی
که تا بی لسـانی بیابد لسـانی

اما از این نمادهای مثبت که بگذریم، زن از دیدگاه مولانا نماد نفس در معنای منفی هم هست . مولانا نفس انسان را زن و عقل او را مرد می ‌داند و مخالفت زن و شوهر را در نزاع و مشاجره ی خانوادگی به مخالفت نفس با عقل تأویل می ‏کند؛ زیرا زن مایحتاج زندگی را می ‏خواهد و شوهر او را به صبر و توکل فرامی ‌خواند:
مـاجـرای مـرد و زن افتــاد نقـل
آن مثـال نفس خود می ‌دان و عقـل
این زن و مردی که نفس است و خرد
نیک بایسته سـت بهر نیـک و بـد
زیـن دو بـایسـته دریـن خـاکی سـرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همی خـواهـد حـویـج خـانقـاه
یعنی آب رو و نان و خـوان و جاه
نفـس همچـون زن پی چـاره گـری
گـاه خـاکـی گـاه جویـد سـروری
عقـل خود زین فـکرها آگـاه نیسـت
در دمـاغـش جـز غـم الله نیســت

در مهربانی های ناموجه مادر به طفل نیز که مثلاً به پدر اعتراض می ‏کند که بچه از رفتن به مکتب، لاغر و نزار شده، مولانا می‌گوید: از این مادر و مهربانی ‏های بی ‌موردش فرار کن ، زیرا «سیلی بابا به از حلوای اوست»:
هسـت مادر نفس و بـابـا عقل راد
اولش تنـگی و آخر صـد گشـاد
مولانا از این که نفس را زن، و عقل را مرد تلقی می ‌کنند، اظهار خرسندی کرده تلویحاً می ‌گوید خوب است که نفس زن است و ضعیف، و عقل مرد است و قوی ؛ اگر نفسِ زشت نهاد، زن نبود و مرد بود، آن وقت چه می ‌کردیم؟!
وای آنــکه عقــل او مــاده بـود
نـفس زشـتش نـر و آمـاده بود
لاجـرم مغلـوب بـاشــد عقـل او
جز سوی خسران نباشد نقل او
ای خنک آنکس که عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود

نمادپردازی همواره بر مبنای تشابه میان نماد و مدلول نماد صورت می ‏گیرد. تشابه میان نفس و زن از دیدگاه مولانا، چنان که در موارد پیشین ملاحظه شد، دنیاخواهی و راحت طلبی است ؛ تشابه دیگر ریاکاری و مکاری، و راهزنی دل و دین است:
هلا ای نفس کدبانو، بنه سر بر سر زانو
ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی
توجه به جلوه های کاذب ظاهری و تعلقات دنیوی هم شباهت دیگر آن دو است:
زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله
حقیقت نفس اماره ست زن در بینت انسان
یکی از مصادیق زنان که با همین ویژگی، نماد نفس اماره واقع شده، بلقیس است. او به لحاظ گردن نهادن به حقیقت و ایمان آوردن به سلیمان، مورد ستایش مولانا واقع شده است، اما باید توجه داشت که مولانا از دیدگاهی دیگر، او را پیش از پذیرفتن دعوت سلیمان، نماد نفس اماره دانسته که هدهد عقل در گوشه ی سرایش نشسته، هر لحظه منقار اندیشه بر سـینه ی وی می ‌کوبید تا از خواب غفلت بیدارش کرده، نامه به او عرضـه دارد. دلبستگی بلقیس به تخت پادشاهی خود که قرآن هم بدان اشاره کرده، نمونه‌ای از تعلقات مادی و دنیوی بلقیس است که زمینه ی نمادپردازی مزبور را بیش تر فراهم کرده است.

در نمادپردازی های مولانا، پدر هم چنان نماد عقل است و نشانگر امتیاز انسانی و مادر نماد جسم است و مشخصه ی جانب حیوانی ، و ناگفته پیداست که شرف اصلی از آن پدر است:
تو را چو عقل پدر بوده است و تن مادر
جمال روی پدر درنگر اگر پسری

در خانواده، زن به علت طرح و درخواست مایحتاج مادی و ترغیب شوهر به عملی ساختن آرمان های دنیوی ، نماد حرص و طمع و جانب تاریک زندگی محسوب می ‏شود و مرد به دلیل عدم توجه به دنیا و کوشش در مسائل معرفتی باز هم نماد عقل و مایه ی روشنایی است:
عقل را شو دان و زن را حرص و طمع
این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع
دنیـا با جاذبه‌های نفسـانی که دارد، به منزله ی زنی اسـت که بایـد از آن حذر کرد وگرنه «مرگ پیش از مرگ» که آرمان عارفان است، حاصل نخواهد شد:
جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز
تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز
دنیـا زن پیـرست چـه باشـد گـر تـو
بـا پیرزنی انس نگیری دو سه روز

در این مورد خاص که البته مفهوم نمادینش درباره ی اولیاء هم عمومیت پیدا کرده، حضور دنیایی زن نه تنها مردود تلقی نشده، بلکه لازم و ضروری هم دانسته شده است و گفته اند اگر این حضور وی نبود، وجود مبارک از غایت هیبت تجلیات و انوار حق گداخته می ‌شد.
زن در حریم خانواده، از دیدگاه مولانا ارزش خاصی دارد. در شعراو همسر مهم ترین انگیزه ی مرد در فعالیت‌های روزانه و تحمل بار گران زندگی است. بسیاری از حکایت‌ها و تمثیل‌های مولانا در زمینه ی خانواده و با بازیگری همسران ساخته شده است و این نشان می ‏دهد که او در بیان معارف و حقایق ، از زندگی عادی و روزمره ی مریدان خویش در خانواده الهام می ‏گرفته است. حتی عشقبازی زن و مرد در حریم خانواده و رابطه ی زناشویی در ذهن مولانا و تخیل او، بر خلاف سنت شاعران، شعرآفرین شده و چنان مقبول افتاده که آن را تکرار هم کرده است:
جبرئیل است مگر باد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
بـاد روح قدس افتـاد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

در جای دیگر با الهام از این قضیه می ‌گوید عشقبازی فقط به زن و شوهر اختصاص ندارد ؛ تمام اجزای عالم مثل حادث و قدیم و عین و عرض در حال عشقبازی با یک دیگر هستند، منتهی هر یک به نوعی مخصوص خود . سپس در مقـام مصـلح اجتماعی و بـا نـگرش کاملاً دینـی مخاطب خـود را به رعایت خوش‌رفتاری و عدالت با همسر فرا می ‌خواند و او را هشدار می ‏دهد که آیا در آن شب عروسی ، همراه عروس، او را به عنوان امانتی خوش به تو نسپرد؟ پس توجه داشته باش که هر رفتاری را تو با او داشته باشی ، خدا هم با تو خواهد داشت:
آنچه بـا او تـو کنـی ای معتمـد
از بـد و نیـکی، خـدا با تـو کند

رفتار او با زنان خاندان خود نیز توأم با تکریم و مهربانی بوده است. زنان در خاندان مولانا از اهمیت ویژه ای برخوردار بودند و همواره از نظر حقوقی با مردان مساوی دانسته می شدند. افلاکی از همسر اول مولانا یعنی گوهر خاتون سمرقندی مطلبی نقل نکرده، اما از همسر دوم او یعنی کراخاتون قونوی مطالب بسیاری آورده است که همگی محل تأمل و تأنی است . با این حال مهم ترین زن در خاندان مولانا، عروس او بود به نام « فاطمه خاتون » که دختر صلاح الدین زرکوب و مادر چلپی جلال الدین امیر عارف نیز بود.
 مولانا در آن چه با سلطان ولد در الزام رعایت شیخ و فاطمه خاتون به بیان می آورد، وصلت با شیخ را با آن که از خانواده ای روستایی و فقیر بودند، برای خاندان خود مایه ی سرفرازی و خرسندی بسیار می دانست . یکی از دلایلی که فاطمه خاتون نزد مولانا از ارج و قرب بسیار برخوردار بود، پدر فاطمه خاتون یعنی صلاح الدین زرکوب بود که پس از شمس از اهمیت ویژه ای نزد مولانا برخوردار بود. مولانا زمانی که هنوز فاطمه خاتون کودک بود و به همسری فرزند وی در نیامده بود، به دلیل علاقه ی فراوان به پدرش ، تعلیم و تربیت او را به عهده گرفت و معلم او شد و ابتدا سواد و قران به وی آموخت.

در بررسی زن در آثار مولانا ذکر این نکته ضروری به نظرمی ‌رسد که نمادپردازی های منفی در این زمینه بسیار قاطع و بی ‌رحمانه است، اما در برابر، نمادپردازی های مثبت از گستره ی وسیعی برخوردار نیست ؛ هم چنان که نگرش منفی او به زن در برابر نگرش مثبتش رنگ می ‌بازد.

۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

موسیقی، رقص و سماع در طریق عرفانی مولانا

فهرست مقاله
سماع چیست ؟
تاریخچهء پیدایش سماع
اسرار حروف سماع
فوایدسماع
توصیف سماع
وجد و جهیدن در سماع
تأثیر آواز خوش در سماع
سماع از نظر عارفان
مولانا و سماع
طریق عرفانی مولانا
موسیقی
مولانا و موسیقی مولویه
مولانا و آلات موسیقی مولویه
سماع گران تاریخ

بنام خداوند جان و خرّد     کز این برتر اندیشه بر نگذرد
موسیقی، رقص و سماع در طریق عرفانی مولانا

سماع چیست؟
سماع، شنیدن، شنوایی، آواز، سرود وجد و پایکوبی و دست افشانی صوفیان منفردأ و جمعأ با آداب و تشریفات خاص. سماع در اصطلاح عارفانه حالتی است که بر اثر هیجانات عاطفی، و غلیان و خروش درونی، و شور و وجد باطنی به عارفان راه معرفت، و سالکان طریق حقیقت، و واصلان به کعبهء وحدت، دست می داده و گاه و بی گاه آنها را وامی داشته که از خواست خود برخاسته و بی خود از خود خویشتن، در هر زمان و هر مکان، بی پروا از قعر و طعن بدخواهان و لعن و شتم دشمنان، همچون مولانا جلال الدین محمد دست بیفشاند و تن بچرخانند و پای بر زمین بکوبند.
جنید گفت: بر این طایفه در سه مورد رحمت حق نازل میشود: یکی هنگام طعام چه آنان جز به ضرورت غذا نخورند و دیگر هنگام گفتگو و مذاکره چه آنان پیوسطه متذکر احوال انبیاء و مقامات صدیقینند. سوم هنگام سماع چه سماع را آنان به وجد شنوند و حق را در آن مشاهده کنند.
سماع، حالی است که بر اثر آوازی خوش و یا نغمه ای دلکش، صوفی را دست میدهد. در این حال بعضی حرکات ناخودآگاه از وی سر میزند که ممکن است بیننده آن را نوعی رقص پندارد، این است سماع غیر ارادی با سماع راست، که مولوی در باره اش گوید:
بر سماع راست هر تن چیره نیست      طعمهء هـــر مرغکی انجیر نیست
اما سماع ارادی، مجلسی است که صوفیان با حضور پیر تشکیل میدهند. قوال، اشعاری را به آواز گرم می خواند که گاهی با نغمهء دف و نی توأم است و صوفیان به ذکر قلبی می پردازند و بیتی، مصرعی یا کلامی را تکرار میکنند. در این مجلس وجد و حالی به آنها دست میدهد که آن را سماع گویند و مجلس یا حلقهء سماع خوانند. حافظ گوید:
مطرب چو پرده ساخت که در پردهء سماع      بر اهل وجد و حال دَر ِ هــای و هو ببست
 عطار گوید:
در حلقهء سماع که دریای حالت است     از آتش ســماع دلی بیقرار کــــــو؟
در رقص و در سـماع ز هستی فنا شده      اندر هوای دوست دلی زره دار کــو؟
 در شرح تعرّف آمده است :
متقدمان نفس را بسیار قهر کردند و چندان ریاضت دادند که ترسیدند از کار فروماند و برای تقویت نفس چیزی طلب کردند و با دو بیتی سماع میکردند، البته بیتی موافق حال. حافظ گوید:
یار ما چون سـازد آهنگ ســـــماع        قدسیان در عرش دست افشانی کنند
تا آنکه به وجد می آمدند و از خود بی خود می شدند و در مرحلهء سکر  خود را توانستند نگهدارند و به رقص در می آمدند.
گهی اندر ســـماع شــــوق جـــانان       شده بی پا و سر چون چرخ گردان
و آن را ممدوح و از جهت تقویت نفس لازم میدانستند و می گفتند: هر که از آواز خوش لذت نیابد، نشان آن است که دل او مرده است یا سمع باطنش کر گردیده است.
ابن عربی، سماع را به سه قسم تقسیم کرده است: اول سماع طبیعی که بوسیلهء قوای انسانی و آلات موسیقی و اصوات حسی حاصل میشود و باعث طرب و شوق ظاهری میگردد. دوم سماع روحانی که سالک دارای نفس ملکوتی به وسیلهء آن حال و ذوق نماید و از آن در صریر، قلم صنع را بر لوح محفوظ شنود و علامت آن القاء  معانی  و معارف غریبه است در دل که صاحب آن را به خشوع و خضوع و رکوع و سجود وا دارد. سوم سماع الهی است بلاواسطه و علامتش حیرت سامع است. 1
سماع از قرن سوم هجری، در بین متصوفه و عرفای اسلام مرسوم و معمول بوده و شیخ ابوسعید ابوالخیر میهنه ای ( 356 تا 440 هجری) با شنیدن شعری یا کلامی یا پیامی، از پیر و عارفی، یا به وقت خواندن آیه ای از آیات کلام الله مجید، یا به هنگام نقل حدیثی از سید المرسلین منقلب می شده. یا چنانکه « منور ابن سعید» از نوادگان شیخ ابوسعید، از قول جدش می نویسد:
« … از آن ساعت درها در سینهء ما گشادند، و به سماع این کلمه ما را از ما بستدند، و حال بر من دیگر شد».
شیخ در چنین حالاتی به وجد می آمد، بر پای می خاست، و به دست افشانی و چرخ و پای کوبی می پرداخت، و اطرافیان و حاضران نیز به تبیعت از او به سماع برمی خاستند.
« گاهی به هنگامی که شیخ مجلس میگفت، سخن او در یکی از مستمعان درمی گرفت، شحقه ای می زد و بی اراده، و بی اجازه به سماع و چرخ می پرداخت و غالبأ آتش او در مجلسیان هم در می گرفت و آنها نیز به دست افشانی و پای کوبی می پرداختند، و شیخ را نیز اگر وجدی و حالی دست میداد، یاران و مریدان را همراهی و هم پایی و هم چرخی میکرد.»
 تاریخچهء پیدایش سماع
در سرشت و فطرت آدمی، رقص و موسیقی حک شده و بقول عارف بزرگ، امیر خسرو بلخی، روح پاک آدمی بواسطهء موسیقی داخل بدنش گردیده است :
رباعی
آنروز کــــه روح پاک آدم به بدن          گفتند درآ نمی شــد از ترس به تن
خواندند مــــلایکان به لحن داوود           در تن در تن درآ درآ در تن در تن
 پس، این موسیقی است که در وجود آدمی ، هیجان، شادی، حزن، رقص  و مستی را سبب میشود. و یا بقول دیگر همین موسیقی است که شادی و طرب را به پرواز می آورد. بدین معنی که سماع، رقص و موسیقی همزمان با ظهور انسان پا به عرصهء وجود گذاشته است.
 اسرار حروف سماع
هر کلام صورتی دارد و معنایی ، صورت آن لفظ، صوتی است که شنیده میشود و معنای آن حقیقتی است که فهمیده میشود . و همان گونه که در شنوایی و تعقل و بینایی و قوای دیگر مناسب و ارتباطی موجود است  ، در کلمات نیز میان لفظ و معنی یک نوع مناسبت طبیعی و ذاتی وجود دارد چنان که غزالی برای عشق و سماع این مهم را بیان کرده  می نویسد : "  سین و میم سماع  اشارت است به " ســم  "  یعنی سر( SER ) سماع مانند " سم " است و شخص را از تعلقاتی  که به اغیار دارد می میراند و به مقامات عینی میرساند   " عین و میم " اشاره است به " مع " یعنی سماع شخص  را به معیت ذات الهی می برد . پیامبر "ص"  فرمود : " لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل " .
و سین و میم و الف ، سماع اشاره است  به سما ( آسمان )  یعنی شخص را علوی و آسمانی می گرداند و از مراتب سفلی خارج میکند . و الف و میم سماع اشاره است به ام  ( مادر ) و منظور این است که صاحب سماع  مادر هر چیز دیگر است و از پرتو روحانیت خود از غیب مدد میگیرد و حیات علمی را که کلمه " ماء " ( آّ ب ) بدان اشاره می کند به همه چیز می بخشد .  و عین و میم  سماع اشاره است به " عم " ( فراگیری )  یعنی سماع کننده با روحانیت خود علویات را و باحیات قلب خود، انسانیت را و با نور نفس پاک خود، جسمانیت و احوال دیگر را فر امیگیرد.
 فواید سماع
 از جملهء مستحسنات متصوفه که محل انکار بعضی از علما ظاهر است، یکی اجتماع ایشان است از برای سماع و موسیقی و استحضار قوال از بهر آن. و وجه انکار شان آنک این رسم بدعت است. چه در عهد رسالت و زمان صحابه و تابعین و علما و مشایخ سلف معهود نبوده است، و بعضی از مشایخ متأخر آن را وضع کرده اند و مستحسن داشته و جواب آن است که هر چند بدعت است، ولکن مزاحم سنتی نیست، پس مذموم نبود خصوصأ که مشتمل باشد بر فواید.
و از جمله فواید یکی آن است که اصحاب ریاضات و ارباب مجاهدات را از کثرت معاملات، گاهگاه اتفاق افتد که ملالتی و کلالتی در قلوب و نفوس حادث شود و قبضی و یأسی که موجب فتور اعمال و قصور اعمال و قصور احوال بود، طاری گردد.
پس مشایخ متأخر از بهر رفع این عارضه و دفع این حادله، ترکیبی روحانی از سماع اصوات طیبه و الحان متناسبه و اشعار مهیجهء مشوقه به وجهی که مشروع بود نموده اند، و ایشان را بر تناول آن بوقت حاجت تحریض فرموده، تا بدان واسطه کلالت و ملالت از ایشان مرتفع شود و دیگر  باره از سر شدت شوق وحدت شعف روی به معاملات آرند.
فایدهء دوم، آنک سالکان را در اثناء سیر و سلوک، به سبب ظهور و استیلای صفات نفوس و قفات و حجبات، بسیار افتد که بدان سبب مدتی طریق مزید احوال بر ایشان مسدود گردد و به طول فراق، سورت اشتیاق نقصان پذیرد. پس ممکن بود که مستمع را در سماع الحان لذیذ یا غزلی که وصف الحال او بود، حالی غریب که تحریک دواعی شوق و تهییج نوازع محبت کند روی نماید و آن وقفه و حجبه از گیش برخیزد و باب مزید مفتوح شود.
فایدهء سوم، آنک اهل سلوک را که حال ایشان هنوز از سیر به طیر، و سلوک به جذبه و محبی به محبوبی نینجامیده باشد، در اثناء سماع ممکن بود که سمع روح مفتوح گرددو لذت خطاب ازل و عهد اول یاد آید و طایر روح به یک نهضه و نقضه غبار هستی و نداوت حدوث از خود بیفشاند، و از غواشی قلب و نفس و جملهء اکوان مجرد گردد و آنگاه در فضای قرب ذات در طیران آید، و سیر سالک به طیر مبدل شود و سلوکش به جذبه، و محبی به محبوبی، و یک لحظه چندان راه قطع کند که سالها به سیر و سلوک در غیر سماع نتواند کرد. اگر منکر سماع این فواید را به آفات که در سماع متوقع بود مقابله کند،گوییم دفع آن آفات واجب آید و به امکان وقوع آن ترک سماع لازم نگردد. 2
 توصیف سماع
 مولانا در غزلی دیگر از دیوان کبیر، سماع را چنین توصیف می کند:
سماع چیست؟ ز پنهــــانیان به دل پیغــــام        دل غریب بباید ز نامـــــــه شـــــان آرام
شکفته گـــــردد از این باد شاخه​های خرد       گشاده گردد از این زخمه در وجود مسام
حـــــــــلاوتی عــــجبی در بدن پدید آید     که از نی و لب مطرب شکر رســید به کام
ز هـــــر طرف بجهــــد بیقـــــرار یعقوبی       کــــه بوی پیرهن یوســـــفی بیافت مشام
تن و دلی که بنوشید از این رحیق حـــلال        بر آتش غم هجــــران حرام گشت حرام
سماع گــــرم کن و خاطـــر خران کم جو       کــــه جان جان ســـــماعی و رونق ایام
..
و یا در غزلی دیگر سماع را پنجره ای به سوی گلستان دل میداند و میگوید که:
پنجره ای شــــد ســــماع سوی گلستان دل       چشــــم دل عاشــــقان بر ســــــر این پنجره
آه که این پنجـــــره، هســـت حجابی عظیم       رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
مولانا جانی بیقرار داشت و سماع را قراربخش جان میدانست، او میگفت که:
سماع از بهــــــــر جان بیقرار است        سبک برجــه چـه جای انتظار است
مشین اینجا تو با اندیشـــهء خویش        اگــــر مردی برو آنجا که یار است
مگو، باشد که او مــــــا را نخواهد        که مرد تشنه را با این چه کار است
کــــــه پروانه نیندیشــــــد ز آتش        که جان عشق را اندیشه عـــار است
 در غزلی دیگر، و بی تردید چرخ زنان، سروده است که:
 یار شـــدم، یار شـــدم، با غم تو یار شدم        تا که رســــــیدم بر تو، از همه بیزار شدم
گفت مرا چرخ فلک عاجزم از گردش تو       گفتم این نقطه مــــرا کرد که پرگار شدم
زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشـه شدم        کار تو را دید دلـــــم عاقبت از کار شدم
..
در غزلی زیر عشق را خطاب میکند و یا او به سئوال و جواب می پردازد  و از « جهیدن » و « دور زدن »  و « چرخ » و « سجده کردن » که معمول صوفیان  و سماع کنندگان بوده است، دم می زند:
گفـــــتم عشق را شبی، راست بگــــو تو کیستی؟
گفــــت: حیات باقیم، عمر خـــوش مکـــــــررم
گفتمش ای برون ز جا، خانهء تو کجاست؟ گفت
همــــرهء آتش دلــــــم، پهــــلــــوی دیدهء ترم
غازهء لالـــــه هـــــــا منم، قیمت کال هـــــا منم
لذت نالــــــــــه هــــا منم، کاشف هــــر مستترم
او به کمینه شــــیوه ای، صد چو مــــــرا ز ره برد
خواجه مـــــرا توره نمــــا، من بچه از رهش برم؟
چــــــرخ نداش می کند، کز پی اوست گردشم
مـــــاه نداش می کــــند، کـــــــز رخ تو منورم
 سماع آرام جان و راه وصال به جانان است، جای سماع در عروسی و به هنگام شادی است، نه در ماتم و به وقت فغان و زاری:
سمــــاع آرام جان زندگـــــان است        کسی داند کـــــه او را جان جانست
کسی داند کـــــه او بیدار گـــــردد         که او خفــــــته میان بوســــــتانست
ولیک آنکو به زندان خفــــــته باشد         اگر بیدار گــــــــردد در زیان است
کسی کو جوهـــر خـود را ندیدست         کسی کان ماه از چشمش نهان است
چنین کس را سمــاع و دف چه باشد         سماع از بهر وصل دوســــتان است
سماع آنجا بکن کانجا عــروسی ست         نه در ماتم، که آن، جای فغان است
 سرود شادی شب عروسی
 مولانا، فاطمه خاتون دختر صلاح الدین، خلیفه و محبوب خود را، به عقد پسرش سلطان ولد در آورد. در روز عقد، سماع برپا شد و مولانا سماع کنان به آهنگ دف و دهل غزل زیر را سرود:
بادا مبارک در جهان، سور و عروسی های ما       سور و عروسی را خـــــــدا ببرید بر بالای ما
و در شب زفاف سلطان ولد با فاطمه خاتون هم، مولانا که بیش از همه شادمان شده بود، به سماع برخاست و غزلی را ساخت که مطلع آن این است:
مبارکی که بود در همه عروسی ها            در این عروسی ما باد ای خدا تنها
« ....  مولانا در ضمن سماع شعر می سرود و از شوق سرودن اشعار به رقص می پرداخت و گاهی در ضمن سماع و در حالت وجد میگفت، که در هر چیز خداوند را می بیند و به اطرافیانش میفرمود تا نور خداوند را در درون چشم های من ببینید..... هنوز از گرمابه درنیامده به سماع می پرداخت. از شدت شوق گاهی نیمه شب در حالت رقص و چرخ زدن سماع میکرد.... زمانی دیگر پابرهنه و سماع کنان به مدرسه می آمد و سماعی را که در بیرون آغاز کرده بود در داخل مدرسه هم ادامه میداد..... با زدن یک نعره به سماع وارد می شد و با ادای لفظ ( هِی ) به سماع بر می خاست، و در ضمن سماع فتوی می نوشت و به پرسش ها با شعر پاسخ می گفت....... در حین سماع به کنار نوازندگان و خوانندگان می آمد و بر آنها تعظیم میکرد و عذر میخواست.... بعد از سماع به حمام می رفت  و گاهی به هنگام نشر معارف الهی به وجد می آمد و به سماع مشغول می شد.
« صبح، همین که یاران می آمدند به سماع می پرداخت و از افراط در سماع بیمار می شد. در حین سماع در دف مطربان پول می ریخت....... گاهی از زیر آب سرد بیرون می آمد و سماع میکرد و مدت مدیدی بدون آنکه غذا بخورد ( الجوع، الجوع، ثم الرجوع ) گویان به سماع می پرداخت ».
...... بعد از سماع سینه اش را مالش میدادند ..... گاهگاهی در مراسم عروسی نیز به سماع می پرداخت ... »
رقص آن نبود که هــــــر زمان برخیزی        وز زیر دو پای خویش گــــــرد انگیزی
رقص آن باشد که چون در آیی به سماع       جــان دربازی وز دو جهــــــان برخیزی
 مولانا بعد از غیبت همیشگی شمس نیز به سماع پرداخت، سماعی که روز و شب ادامه داشت و مولانا لحظه ای آسودگی نداشت، شور و شیدایی او که گاه پنهان و گه هویدا بود، غلغله در شهر افکند، در شهر نه، که در زمانه و دهر.
این شوریده حالی و بقراری ها را پسر مولانا، سلطان ولد، در ابتدا نامه چنین وصف میکند:
یک نفس بی سماع و رقص نبود          روز و شب لحظه ای نمی آسـود
تا حدی که نمـــــاند قــــــوالی          کـــو ز گفتن نگشت چون لامی
 وجد و جهیدن در حال سماع
 مولانا، رقص و سماع را از توابع و نتایج ظهور وجد میدانست، و چون با شنیدن نغمه یا نوایی یا سخن موزونی، به وجد می آمد، زمان و مکان را از یاد می برد، در شب و روز، در حجره یا در مدرسه، در کوچه یا در بازار « هِی » میگفت و پای بر زمین میکوفت و به هوا می جهید و چرخ زنان غزل می سرود. گاه در حال سماع یارانش را به آغوش می کشید. و به چرخ و سماع وامیداشت ( چنانکه با صلاح الدین زرکوب در بازار زرگران کرد)، و گاه به تنهایی چرخ می زد، و اگر آنها که در اطرافش بودند و به وجد می آمدند، او را همراهی میکردند.
هر دل که پیوسطه حاضر بود و القاء سمع کند، از هر آوازی که بدو رسد خطاب الهی فهم کند. پس سماع او موقوف نبودبر نغمات و الحان آدمی چنانکه ابو عثمان سعید بن سلام مغربی، صوفی بزرگ سدهء چهارم گوید: من ادعی السماع ولم یسمع من صوت الطیور و صریر الباب و تصفیق الریاح فاعلم ان دعواه افتراء و باطل. ( هر کس دعوی سماع کند، و به آواز پرندگان و صفیر باد و نالهء در، سماع نکند، دعویش دروغ و باطل است.)
پس واضح است که سماع مولانا جلو دکان صلاح الدین زرکوب این حقیقت را به کرسی می نشاند که حضرت مولانا از آواز کوبیدن زر، خطاب الهی را فهم میکرد و به وجد می آمد.
مولانا، در یکی از این حالات و شاید به هنگامی که بر هوا می جهیده است، غزل زیر را سروده:
سماع آمــــد هــــــلا ای یار برجه          مسابق باش و وقت کــــــار برجه
هـــــــزاران بار خفتی همچو لنگر          مــــثال بادبان این بار بـــــــــرجه
بسی خفتی تو مست از ســرگرانی          چو کــــردندت کنون بیدار، برجه
هـــــــلا ای فـــــکرت طیار بر پر          تو نیز ای قــــالب ســـــــیار برجه
هلا، صوفی چو ابن الوقت باشـــد          گـــــــــذر از پار و از پیرار، برجه
به عشق اندر نگنجد شرم و ناموس          رها کن شــــــرم و استکبار، برجه
 وگر کاهل بود قــوال عــــــارف           بدوده خــــرقه و دســــــتار، برجه
چو زلفین، از فرو سو می کشندت          تو همچون جعــد آن دلدار، برجه
صــــــلایی از خیال یار آمـــــــد          خیالانه تو هـــــم ز اســـرار برجه
بسی در غــدر و حیلت بر جهیدی          یکی از عــــالم غـــــــدار، برجه
 تأثیر آواز خوش در سماع
 شک نیست که آواز خوش از جملهء نعمت های الهی است و روح انسانی را به سماع اصوات طیبه و نغمات متناسبه التذاذی و استرواحی بود، و حال آنست که روح بعضی از حیوانات از آن لذت یابد. چنانکه اشتر به نغمهء حدا بار های گران به آسانی بکشد و به یک منزل چندین منازل از سر نشاط طی کند.
حکایت است از ابوبکر محمد بن داوود دینوری معروف به دقی از بزرگان صوفیه در قرن چهارم: وقتی در بادیه به قبیله ای از قبایل عرب برسیدم، یکی از ایشان مرا بخانهء خود فرو آورد و ضیافت کرد و پیش از احضار طعام، غلامی را دیدم سیاه در آن خانه بند برنهاده و اشتری چند مرده بر در خیمه افتاده. آن غلام مرا گفت: تو امشب مهمانی و مولای من مهمان را سخت گرامی دارد. توقع چنان است که شفاعت کنی تا مرا از این بند خلاص دهد. چون طعام حاضر کرد، گفتم: نخورم تا این بنده را خلاص دهی. گفت: این غلام مال مرا همه تلف کرد و مرا بر خاک فقر نشاند. گفتم: به چه سبب؟ گفت: تعیش من از منافع این اشتران بودی و این غلام آوازی بغایت خوش دارد. بار های گران بر ایشان حمل کرد و به نغمهء حدا ایشان را گرم براند تا راه سه روزه به یک روز قطع کردند. چون به منزل رسیدند و بار ها بینداختند همه بیفتادند و جان بدادند. اکنون او را بتو بخشیدم . روز دیگر خواستم که آواز او را بشنوم و حال هیمان اشتر ا تستماع نغمات او مشاهده کنم. مضیف غلام را بفرمود تا نغمهء حدا آغاز کرد. اشتری آنجا بسته بود، چون آواز او بشنید بر سر بگردید و ریسمان بگسست و من نیز از غایت خوشی آواز او بیهوش گشتم و بیفتادم تا مضیف اشارت کرد به غلام که بس.
وقتی شافعی در راهی میگذشت، یکی با او همراه شد. به جایی رسید که قوالی نغمه ای میکرد، بایستاد و با آن همراه گفت: که تو از این سماع در خود هیچ طرب می یابی؟ گفت: نه. گفت: پس معلوم شد که حس باطن نداری. از جنید پرسیدند که سبب چیست که شخصی آرمیده با وقار، ناگاه آوازی میشنود، اضطراب و قلق در نهاد او می افتد و از وی حرکات غیر معتاد صادر میشود؟ گفت: حق تعالی در عهد ازل و میثاق اول با ذرات ذریات بنی آدم خطاب الست بربکم کرد. حلاوت آن خطاب و عذوبت آن کلام در مسامع ارواح ایشان بماند. لاجرم هرگاه که آوازی خوش بشنوند، لذت آن خطاب شان یاد آید و به ذوق آن در حرکت آیند. این معنی مطابق قول ذوالنون مصری است که: الاصوات الطیبه مخاطبات و اشارات الهیه استودعها عند کل طیب و طیبه. (آواز خوش، مخاطبات و اشارات الهی است که حق تعالی در مردان و زنان خوب به ودیعت نهاده است.)
 سماع از نظر عارفان
 خواجه عبدالله انصاری معروف به پیر هرات ( متوفی 481 هجری) در توصیف سماع گوید:
« بنده سماع همی کند تا وقت وی خوش گردد، جان وی فراسماع آید، دل وی فرانشاط آید، سرِ وی فراکار آید، از تن زبان ماند و بس، جان در وجد واله شود، دل در شهود مستهلک شود، جان در وجود مستغرق گردد، دیده آرزوی دیدار ذوالجلال کند، دل آرزوی ظهور کند، جان آرزوی سماع حق کند، رب العزه پردهء جلال بردارد، دیدار نماید، بنده را به جام شراب بنوازد، حال بنده آنگه به حقیقت در سماع آید»
ملک داد شمس تبریزی در بارهء سماع میگوید:
« این تجلی و رؤیت خدا، مردان خدا را در سماع بیشتر باشد. ایشان از عالم هستی خود بیرون آمده اند، از عالم های دیگر برون آرد شان سماع، و بلقای حق پیوندد».
« فی الجمله سماعی است که حرام است. او خود بزرگی کرد که حرام گفت. کفر است آنچنان سماع. دستی که بی آن حالت برآید، البته آن دست به آتش دوزخ معذب باشد، و دستی که با آن حالت برآید. البته به بهشت رسد. و سماعی است که مباح است و آن سماع اهل ریاضت و زهد است که ایشان را آب دیده و رقت آید. و سماعی است که فریضه است و آن سماع اهل حال است، که فرض عین است، چنانکه پنج نماز و روزهء رمضان ، و چنانکه آب و نان خوردن به وقت ضرورت، فرض عین است اصحاب حال را، زیرا حیات ایشان است. اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است، صاحب سماع دیگر را به مغرب سماع باشد، و ایشان را از حال همدیگر خبر باشد».
هم او گوید:
« رقص مردان خدا لطیف باشد و سبک، گویی برگ است که بر روی آب میرود، اندرون کوه و صد هزار کوه، و برون چون کاه».
از جنید بغدادی ( متوفی 297 هجری) که از عرفای بزرگ و اصلش از نهاوند بود و در بغداد درگذشت، پرسیدند که : « چه حالت است که مرد آرمیده باشد، چون سماع شنود اضطراب در وی پدید آید» ؟ گفت: « حق تعالی ذرّیت آدم را در میثاق خطاب کرد که : « الست بربک» ؟ ( یعنی من خدای شما نیستم)؟ همهء ارواح مستغرق لذت آن خطاب شدند. چون در این عالم سماع شنوند در حرکت و اضطراب آیند.»
ذوالنون مصری ( متوفی 245 هجری) عقیده داشت که « سماع وارد حق است که دل ها بدو برانگیزد و بر طلب وی حریص کند. هر که آن را به حق شنود به حق راه یابد، و هرکه به نفس شنود اندر زندقه افتد.»
شاعران عارف در بارهء سماع اشعاری سروده اند که نمونه ای از آنها در زیر نقل میشود:
خاقانی شروانی ( متوفی 565 هجری) در قصیده ای گوید:
اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع      من دریده خــــــرقهء صبر و فغــــان آورده ام
شیخ عطار ( متوفی  618 هجری) در الهی نامه میگوید:
چنین باید ســــــــماع نی شنودن        ز نی کشته شـدن در خون غنودن
چــو نام دوست بنیوشی چنین شو        به یک یک ذره مجری آتشین شو
شیخ سعدالدین حموی از اصحاب شیخ نجم الدین کبری و مصاحبین محیی الدین ابن العربی و صدرالدین قونیوی که جمله گی از عرفای بزرگ بوده اند و در قرن هفتم هجری می زیسته اند، میگوید:
دل وقت سماع بوی دلدار برد        جان را به سرا پردهء اسرار برد
شیخ فخرالدین عراقی ( متوفی 688 هجری) که در شش سال آخر عمر مولانا در قونیه می زیسته است میگوید:
چو در سماع، عراقی حدیث دوست شنید       به جای خــرقه به قوال جان توان انداخت
و هم او در عشاق نامه گوید:
تا من اندر ســـــــــماع عشق آیم        مجلس عـــــــــاشــــــقان بیارایم
چون که پی گم کنم از این هستی        راه یابم به عــــــــالــــــــم مستی
همچو مســــــتان ســـماع برگیرم         نعــــــرهء شــوق دوست درگیرم
و شیخ سعدی علیه الرحمه در باب سوم بستان ( در عشق و مستی) میگوید:
اگر مرد عشقی کــــــم خویش گیر     وگــــــرنه ره عــــــــافیت پیش گیر
مترس از محبت کـــــه خاکت کند     که باقی شوی گــــــــر هلاکت کند
نروید نبات از حبوب درســـــــــت     مگـــــر حــــال بروی بگردد نخست
تو را با حق آن آشــــــنایی دهــــد     که از دست خویشت رهــــــایی دهد
که تا با خودی در خودت راه نیست     وز این نکته جز بی خــود آگاه نیست
نه مطــــــرب که آواز پای ســــتور     ســــماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شـــــــوریده دل پر نزد     کــــه او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته ســــامـــــان نه زیر     به آواز مــــــــــــرغی بنالـــــد فقیر
سراینده خود می‌نگـــــردد خموش      ولیکن نه هــــــر وقت بازست گوش
چو شـــــوریدگان می پرستی کنند      بـــــر آواز دولاب مســــــــتی کنند
به چــــــــرخ اندر آیند دولاب وار     چو دولاب بر خــــود بگـــــریند زار
به تسلیم ســــر در گــــــریبان برند     چو طاقت نمـــــــاند گــــریبان درند
مکن عیب درویش مـدهوش مست     که غرق است از آن می‌زند پا و دست
نگویم ســـماع ای برادر که چیست      مگــــــــر مستمع را بدانم که کیست
گــــــــر از برج معـــنی پرد طیر او     فـــــــرشته فـــــرو مــــــاند از سیر او
وگــــــر مرد لهوست و بازی و لاغ     قوی تر شــــــود دیوش اندر دمــــاغ
چه مرد سماع است شهوت پرست؟     به آواز خــــوش خفته خیزد، نه مست
پریشـــــان شـــــود گل به باد سحر     نه هیزم کــــــــه نشکافــــدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شـور     ولیکن چه بیند در آیــــینه کــــــور؟
نبینی شـــــتر بر نـــوای عـــــــرب     کـــه چونش به رقص اندر آرد طرب؟
شتر را چو شور و طرب در سر است     اگـــــر آدمی را نباشــــــــد خر است
و این هم سه بیت از سه غزل حافظ شیرازی:
مطرب چه پرده ساخت که در پردهء سـماع
بر اهل وجد و حال در ِ هــای و هوی ببست
.....................................................
در سماع آی و ز سر خرقه بر انداز و برقص
ور نه با گوشه رو و فرقهء مـــــــا در سرگیر
...............................
ببین کـه رقص کنان میرود بنالهء چنگ
      کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع    3


مولانا و سماع
 مولانا در مکتب پدرش « سلطان العلما بهاءوالدین ولد » و در محضر خلیفهء پدرش، « برهان الدین محقق ترمذی » درس علم و عرفان آموخته بود و بعد از رحلت پدرش و برهان الدین ، به تدریس فلسفه و حکمت و معقول و منقول و علوم دینی و ظاهری و باطنی پرداخت تا آنجا که به نوشتهء پسرش سلطان ولد:
« مولانا بعد از مرگ برهان الدین بیش از ده هزار مرید گرد آورد. خاص و عام دست ارادت به مولانا دادند، و او به وعظ پرداخت و هر مریدی عارفی با تمکین و عالمی اندیشمند شد. »
و شمس تبریزی در بارهء او می گوید:
« مولانا، در علم و فضل دریاست .....  و همه دانند در فصاحت و فضل مشهور است.»
و در جایی دیگر در توصیف برتری علمی مولانا می گوید:
« مولانا؟ ......این ساعت، در ربع مسکون، مثل او نباشد. در همهء فنون: خواه اصول، خواه فقه، و خواه نحو، و در منطق.
با ارباب آن، به قوت معنی سخن گوید. به از ایشان، با ذوق تر از ایشان، و خوب تر از ایشان، اگرش بباید، و دلش بخواهد، و ملالتش مانع نیاید. و بی مزگی آنکه، من از سر خرد شوم، و صد سال بکوشم، ده یک علم و هنر او، حاصل نتوانم کردن».
و تقدیر چنین بود که :
این معلم بزرگ، و در علم و دانش و دین یگانهء روزگار خود، در سن 38 سالگی با کهنسال مردی شصت و چند ساله و گمنام، که کس ندانست که کیست، و از کجا آمده است، دیدار کند، و آنچنان شیفته و شیدای او گردد که در مکتب و منبر، و در کوی و برزن و بازار، در منظر محرم و نامحرم، با صدای چکشی، با آهنگ دف و نایی، پای برزمین بکوبد و به چرخ درآید:
« روزی مولانا از بازار زرگران می گذشت. از شنیدن صدای ضربهء چکش صلاح الدین به وجد آمد و سماع و چرخ  زدن آغاز کرد، صلاح الدین کار را به شاگردان واگذاشت و خود بیرون آمد. مولانا او را در آغوش کشید و بر روی و موی او بوسه زد و سماع کرد. صلاح الدین سالخورده که به سبب ریاضت ناتوان شده بود، دریافت که در سماع، یارای برابری با مولانا را ندارد. عذر ها خواست و به دکان باز گشت و به شاگردان اشاره کرد که بی وقفه بر زر کوبند و لحظه ای دست از زدن برندارند. و مولانا از نیم روز تا غروب سماع کرد و چرخ زنان غزلی به مطلع زیر ساخت:
یکی گنجی پدید آمـــــــد، در آن دکان زرکوبی
زهی صورت، زهی معنی، زهی خوبی، زهی خوبی
روایتی دیگر می گوید:
« روزی مولانا به فریاد ترکی که پوست روباه می فروخت و فریاد می زد « دِلکو» ( دلکو و تولکی به ترکی قدیمی یعنی روباه )، نعره زنان به چرخ در می آید و می گوید: دل کو؟ و سماع زنان تا مدرسهء مبارک روان میشود، و غزلی با مطلع زیر می سراید:
دل کو؟ دل کو؟ دل از کجا؟ عاشق و دل؟
زرکو؟ زر کی؟ زر از کجا؟ مفلس و زر؟ »
« .... مولانا در حال سماع از خود بی خود می شد و قوالان را میگرفت و همچنان چرخ زنان و پای کوبان صلوات میداد......
فریدون سپهسالار در رساله می نویسد:
« خداوندگار ما  ..... از ابتدای حال، به طریقه و سیرت پدرش مولانا بهاءالدین ولد، مشغول بودند.... اما سماع هرگز نکرده بودند.
چون مولانا، شمس را به نظر بصیرت دید..... عاشق او شد و به هر چه او فرمودی آن را غنیمت داشتی پس اشارت فرمودند که: در سماع درآ، که آنچه طلبی در سماع زیاده خواهد شدن.... بنابر این اشارت، ..... ایشان در سماع آمده.... آنچه فرموده بودند در حالت سماع معاینه دیدند و تا آخر عمر ، بر آن سیاق عمل کردند، و آن را طریق و آیین ساختند».
و سلطان ولد پسر مولانا، که او را پایه گذار طریقت مولویه می دانند و هنوز هم در مراسم سماع درویشان در قونیه، سه دور اول چرخیدن درویشان، به یاد او « دور ولدی» خوانده و انجام میشود، در جزو سوم مثنوی ولدی می گوید:
پیشتر از وصـــل شمس الدین ز جان        بود در طــــاعت ز روزان و شــــبان
سال و ماه پیوسطه آن شــــــاه گزین        بود مشغول علـــوم زهـــــــد و دین
چونکه دعوت کرد او را شمس دین         در سماعی که بد پیشش گـــــــزین
چون درآمــــــــد در سماع از امر او        حــــال خود را دید صد چندان ز هو
شد ســماعش مذهب و رایی درست         از ســــماع اندر دلش صد باغ رست
ملک داد شمس تبریزی چنان آتشی در دل مولانا بر افروخت که ترک محراب و منبر گفت، در ِ دل بر خویش و بیگانه بست و آستین استغنا بر دو کون افشاند، سجاده نشین با وقار مسلمان، بازیچهء کودکان کوی شد و آن زاهد واعظ، سر حلقهء بزم باده جویان گردید.
زاهــــــد بودم ترانه گویم کردی        سرحلقهء بزم و باده جویم کردی
ســـــجاده نشین باوقــــاری بودم        بازیچهء کــــودکان کویم کردی
به جای اقامهء نماز و مجلس وعظ، به سماع نشست و چرخیدن و رقص بنیاد کرد. و بجای قیل و قال مدرسه، و جدال با اهل بحث، گوش به نغمهء پرشور نی و ترانهء دلنواز رباب نهاد.
در دست همیشه مصحفم بود        در عشق گــــــرفته ام چغانه
    اندر دهــنی کــــه بود تسبیح       شــعر است و دو بیتی و ترانه  4
عبدالحسین زرینکوب در کتاب پله پله تا ملاقات خدا در مورد سماع عارفانهء مولانا چنین می نگارد:
« مولانا سماع را وسيله يي براي تمرين رهايي و گريز مي ديد. چيزي که به «روح» کمک مي کرد تا در رهاي از آنچه او را مقيد در عالم حس و ماده مي دارد پله پله تا بام عالم قدس عروج نمايد. اما فقيهان عصر، که از سماع تصوري حقير در خاطر مي پروردند، نظير آنچه در مجالس اهل لهو و لعب ديده بودند، يا آنچه به مترسمان صوفيه و مستأکله اوقاف و خانقاه ها منسوب بود، در آن به چشم ديگر نظر مي کردند، به همين سبب مولانا را در اصراري که بدين کار داشت در خور ملامت مي ديدند. خود سماع را هم متضمن بدعت و اقامه ي آن را از جانب مولانا موجب اشاعه ي باطل و ترويج فساد تلقي مي کردند.
اين اختلاف نظر غالباً موجب مي شد تا مخالفان، عوام تُرک و گاه ارباب قدرت، را بر ضد مولانا و ياران تحريک نمايند. مولانا هم مکرر در دفع ايراد يا رفع توهـّم مخالفان خود را به بحثهاي فقيهانه ناچار ديد.
سماع مولانا، چنانکه احوال او و يارانش نشان مي داد، از هيچ گونه انديشه ي خوشباشي و لذتجويي ناشي نمي شد و ذوق اشتغال به لهو يا فکر جستجوي آسايش و غفلت داعي و محرک آن نبود. اين سماع خود مبارزه و تلاش رياضت کشانه يي بود که جسم را تلطيف مي کرد، تبديل به روح مي کرد، و براي آن از ميان آنچه به آلودگي و گناه تعلق داشت راه ناشناخته يي به سوي خدا مي گشود. کشمکش و تقلايي جانکاه بود که استغراق در آن به انسان امکان مي داد تا جزء عنصري خود را با پر و بالي که روح، در آن لحظه هاي هيجان، به آن عاريه مي دهد به عالم مافوق عناصر ملحق نمايد. خيز و جهشي بود که سالک راه خدا را به اوج حيات انسان مي رسانيد، تبديل به ملايکه و روح مي کرد و از آنجا پله پله تا بام رفيع آسمانها مي برد.
مجلس سماع براي مولانا معبدي بي سقف و ستون و عاري از زيور و ثروت بود که در فضاي آگنده از قدس و طهارت آن هر چيز زميني آسماني مي شد. در آن همه چيز مقدس، همه چيز روحاني، و همه چيز الهي بود. کدام بدعت، کدام گناه، و کدام ابليس مي توانست در چنين جوّ پاک الهي مجال ورود بيابد؟ فقط خودبيني زاهد ظاهرنگر بود که اينجا را مي توانست به آينه يي براي مشاهده ي تيرگي هاي وجدان خود او تبديل کند، حالتي از تقديس و تسبيح روحاني را که در سراسر مجلس موج مي زد در آن مشاهده نکند و نام «الله» و «رسول» را که در سراسر آن دايم تکرار مي شد نشنود!
 در اين سماع راست، ترانه يي که قوّال مي خواند و با دف و ني و رباب همراه مي شد تقديس و تحميدي بود که روح در آستانه ي خيز و جهش به آن سوي دنياي جسم تغني مي کرد. غير از قوّال و همکارانش که ساز و آواز پرشور آنها مجلس را غرق در امواج روح و دل مي کرد در سراسر اين مراسم سکوت پر وقاري دهانها را خاموش نگه مي داشت. در شور و هيجان قول و غزل فقط دستهايي که به هوا فشانده مي شد و پاهايي که زمين را زير لگد مي کوفت حرف مي زد. دهان هم اگر گه گاه باز مي شد آنچه از آن بيرون مي آمد خروشي بيخودانه يا نعره يي آتشناک بود که هيجان گريز و شور از خود رهايي روح را بدون آنکه بتواند آنها را در تنگناي لفظ و حرف بريزد به شکل فرياد در مي آورد. وقتي مولانا در اين رقص و وجد روحاني «سماع» دست به هوا مي افشاند به زبان رمز هر چه را براي او تعلقات خودي محسوب مي شد به هوا پرت مي کرد و از خود دور مي ساخت و چون پاي به زمين مي کوبيد «خودي» خود را که از پايبنديش به زمين رسته بود و او را هم به زمين پايبند مي داشت در اين پايکوبي زير لگد خرد مي کرد و راه تبتل تا فنا را در يک جست و خيز رمزي هر روز و هر شب بارها طي مي کرد و خود را در تمام اين حرکات مغلوب احوال گونه گون سلوک روحاني مي ديد. بدين گونه در طي سماع يارانش زمين و هر چه زميني بود در زيرِ لگدها خرد و له و پست و پيش پا افتاده مي شد و هوا که دستها از وراي آن به آسمان مي رسيد در تموج و ارتعاش حرکات اين دستها راه را براي عروج روح به ماوراي جسم مي گشود و هر چه جسم در طي اين حرکات بيشتر خسته مي شد، روح بيشتر احساس سبکي و بي وزني مي کرد و بيشتر خود را آماده ي عروج مي يافت». 5
 طریق عرفانی مولانا
 عرفان مولانا، عرفان عشق است.یعنی برعکس عرفان خوف و عدل و فضل. در دنیای عرفان و تصوف بعضی از عرفا و متصوفین با خوف و ترس زیسته اند و همیشه اوقات را به زهد و عبادات سپری نموده اند. عرفان عشقی عالیترین نوع عرفان است. در عرفان عشقی انسان به وحدت میرسد.
مولانا را عشق يار  به جوشش آورده، و درد دوري و اشتياق غزلخوانش كرده است. او ادعاي شاعري ندارد، از شعر گفتن سود و بهره‏اي نمي ‏جويد؛ شعر مشغله ذهني او به معناي معمول امروزي نيست، شعر نمي‏ گويد تا شعري گفته باشد، بي‏ قراري روح و شرح مكاشفات و سرشار شدنهاي پياپي‏اش از سرچشمه‏هاي عالم خيال بي‏آن كه او خواسته باشد، بر زبانش به شيوه‏اي كه شعرش مي‏نامند، جاري مي‏شود.
او مسيل اين بارشهاي قدسي است. شعر او حاصل كوششهاي طاقت ‏فرساي شخصي در عرصه زبان، غوطه خوردن در توهم و گم شدن در بازي با الفاظ نيست، شعر او جوشش دل است؛ هديهء خداست؛ سرود غيبي است؛ خوراك فرشته است؛ چرا كه حاصل سماع روح در لطيفترين و سبكترين حالات اوج و پروازش به عالم برتر و به سوي مبدأ متعالي است:
سخنم خور فرشته ‏ست، من اگر سخن نگويم            ملك گرسنه گويد كه بگو خمش چرايي
 آنچه مسلم است اين كه وي اكثر آثارش را در اوج هيجانات روحي، طوفانهاي دروني، سماعهاي آني، حالها و جذبه‏هاي ناگهاني سروده است؛ يعني لحظاتي كه شاعر از خويش بر مي شده است؛ لحظاتي كه سينه‏اش گشاده‏ تر و گره‏هاي زميني از زبانش بازتر مي‏شده است؛ براي بيان دردهاي بزرگ و ارجمند، حالات و لحظات و مشاهدات ناب.
اساس مکتب تصوف و عرفان مولانا، عشق و سماع است.
 شعر و عرفان مولانا در طول قرن‌ها جاذبه خود را از دست نداده است و تا به امروز هم در جهان محبوبيت دارد.
مولانا مي‌گويد:‌ غزل‌هاي من پس از صد قرن هم تازه مي‌ماند و استدلال مي‌كند: «تسيج را كه خدا بافت مي‌نفرسايد» يعني مي‌گويد شعر من پارچه‌اي است كه خدا آن را بافته است و مانند وحي است و از ميان نمي‌رود. در حقيقت هم درست مي‌گويد چون عرفاني كه مولانا به آن معتقد است وحدت وجودي است.
او همان كسي است كه مي‌گويد:
این همه آواز ها از شه بود           گر چه از حلقوم عبدالله بود
اما حكمت ماندگاري شعر و عرفان مولانا اين است كه بر پايه‌اي‌ترين و اساسي‌ترين نيازهاي بشر تكيه دار توانسته است با درك اين نيازها، اين ميراث را براي انسان‌هاي بعد از خود به جاي بگذارد.
يكي از پايه‌هاي شعر مولانا نيز بر شادي استوار است. مي‌گويد:
ز خاک من اگر گندم برآید                 از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانوا دیوانه گــــردد                 تنورش بیت مستانه ســــــراید
 مولانا حداقل هر چه استدلال مي‌كند، مي‌گويد همه بايد شاد باشند: «هر چه كه باشد تُرُشي زارم و بيزارم ازو». مردم از ترشرويي، ناراحتي، خشم، پرخاش، خروش‌هاي بيهوده، تبعيض و ... كه الان در جامعه ما كم نيست، آزرده‌اند و مولانا همه اينها را دوست ندارد.
او دوست دارد انسان سعادتمند باشد و شاد زندگي‌ كند. گمان مي كنم تفكر اين مرد اين است كه آدمي كه شاد نباشد، شكور نيست. كسي كه از هر مخلوقي ناراحت است، از خالق آن هم ناراحت است و كفر مي‌گويد. 7
 بيان "مولانا" بياني عرفاني است كه به زباني دقيق و لطيف در آمده . ازنظر "مولانا" همه اوصاف كمال كه در عالم وجود داشته باشد، همه صفات خداوند هستند. از اين رو هر كاري كه انسان انجام مي دهد جلوه اي از خداست . مثلا زراعت هم كار خداست . زيرا خداوند در قرآن مي فرمايد :« آيا شما هستيد كه زراعت مي كنيد يا ما ؟» در واقع انسان هميشه نايب خدا در زمين است، در همه كارها هم از جانب خداوند نايب مي شود. همه صفات كمال صفات خداوند هستند، "مولانا" عشق را هم از اوصاف خداوند می داند. او عشق اصلي را نزد خدا و آن را بسان زرناب می داند. در حالي كه عشق انساني ما فقط زراندود است، "مولانا" مثالي مي زند مبني بر اينكه آتش سرخ است‌، نور آن سفيد است و چوب در حال سوختن هم منشا دود است. او معتقدست عشق ما دود دارد، در حالي كه عشق خدا پاك است. در نظر "مولانا" زر انسان جنبه حقانيت دارد ( عشق انسان تنها زراندود زر اصلي يعني خداست .
"مولانا" معني شناسي است كه به حقايق و اسراري پي مي برد كه به انسان اختصاص دارد، خدا خود گفته است كه به انسان همه اسرار را با قيد كل ها آموخته است.يعني حقايق همه اسرار الهي در انسان ظهور دارد.بنابراين او وجود جامع و الهي و مظهر اسم الله است.به گفته اعواني مراد "مولانا" اين است كه انسان نبايد به مرده و وجود فاني دل  ببندد، بلكه بايستي به وجود ازلي حضرت حق دل ببندد.از نظر حكما وجود مبتني بر عشق است خداوند در قرآن مي گويد:«همه موجودات زمين و آسمان در تسبيح خداوند هستند» . اين گفته ممكن است به نظر ما به زبان شعر نزديك باشد، ولي در حقيقت زبان وجود است، همه حكماي قديمي هم زبان وجود را مبتني بر عشق دانسته اند.
"ارسطو" فيلسوفي استدلالي و واضح منطق است، او با اين وجه استدلالي خداوند را غايت همه اشياء و معشوق همه اشياء و موجودات گفته است.7
 ديوان شمس او درياي مواجي از ضربان عشق الهي است كه حتي باعث به وجود آمدن عروض جديد در شعر فارسي شد. هيچ ديوان شعري از نظر تنوع درعروض و قافيه تنوع ديوان شمس را ندارد و اين امر گوياي خط وصال به جمال حق در نزد مولوي است.  8
 تولد مولانا در سال 604  و از سعدی در سال 606 هجری قمری و وفات مولانا در سال 672  و از سعدی در سال 691 هجری قمری، اتفاق افتاده است. بدین معنی که مولانا با سعدی هم عصر بوده و سعدی با تنی چند به دیدار حضرت مولانا هم مشرف گردیده. در بوستان از مولانا یاد میکند:
شنیدم که مردی ست پاکیزه بوم            شناسا و رهرو در اقصای روم
بروایت افلاکی : « ملک شمس الدین هندی که َملک ُملک شیراز بود رقعه ای بخدمت أعذب الکلام الطف الاتام شیخ سعدی اصدار کرده و استدعا نموده که غزل غریب که محتوی معانی عجیب باشد بفرستی تا غذای جان خود سازم، شیخ سعدی غزلی از آن مولانا که در آن ایام به شیراز برده بودند  و او بکلی ربودهء آن شده بود، بنوشت و آن غزل اینست:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست       ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
و سعدی در آخر رقعه اعلام کرد که در اقلیم روم پادشاهی مبارک قدم ظهور کرده است و این نفحات مر اوراست، از این بهتر غزلی نگفته اند و نیز نخواهند گفتن مرا هوس آنست که بزیارت آن سلطان بدیار روم روم و روم را بر خاک پای او بمالم تا معلوم ملک باشد، همانا که ملک شمس الدین آن غزل را مطالعه کرده از حد بیرون گریه ها کرد و تحسین ها داده مجمعی از این ساخته بدان غزل ها سماع کردند و تحف بسیار بخدمت سعدی شکرانه فرستاد و آن بود که عاقبت الامر شیخ سعدی به قونیه رسیده بدست بوس آن حضرت مشرف گشته ملحوظ نظر عنایت مردان شده» و اما مؤلف عجایب البلدان نوشته است:
« گویند که شیخ اهل طریقت مصلح الدین سعدی شیرازی در اوقات سیاحت به شهر مولانا رسید و در موضعی که میانهء آن و خانقاه مولانا مسافتی بود فرود آمد و روزی در صدد آن شد که بر طریقهء مولانا غزلی بسراید این مصراع بگفت: « سرمست اگر درایی عالم بهم برآید »
و راه سخن بروی بسته گشت و مصراع دوم را به نظم نتوانست آورد پس در مجلس سماع بخدمت مولانا رسید و اولین سخن که بر زبان مولانا گذشت این بود:
سرمست اگر درایی عالم بهم برآید      خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
تا به آخر غزل  و شیخ سعدی دانست که آنچه مولانا میگوید از غلبهء حال است و عقیدت به صفای باطن وی بیفزاید» 9
موسیقی
 موسیقی دو جنبه دارد، علمی و معنوی. جنبهء علمی موسیقی جزء علوم مستظرفه است مانند نقاشی، شعر، نویسندگی و غیره. این علوم ذوق خاصی می خواهد. از نظر علمی، موسیقی علم محترم و خوبی است. جنبهء معنوی موسیقی و ارتباط با روح، هر کس به علوم مستظرفه علاقمند شود، علامت این است که دارای روح ظریف و لطیفی است. کسیکه علاقه به این علوم دارد وقتی وارد عرفان شود، مثل کسی است که با هواپیما مسافرت کند و کسیکه علاقه به این علوم نداشته باشد، مثل این است که پیاده حرکت کند. از موسیقی نباید فقط استفادهء علمی کرد و تنها به جنبهء علمی آن نظر داشت، بلکه باید آن صدا های واقعی موسیقی را شنید. موسیقی را باید وسیلهء ارتباط معنوی قرار داد نه هدف اصلی. در تمام محافل عرفا از موسیقی استفاده میشود. در بعضی کتب مذهبی هم گفته شده که وقتی آدم خلق شد، روح به واسطهء موسیقی به دخول در جسد آدم وادار شد و به همین جهت آدمیزاد به موسیقی علاقه دارد. موسیقی را برای کیفیت معنوی باید استعمال کرد نه برای کیفیت مجازی و عیش و عشرت.10
اکثر مشکلات و معضله های روانی بواسطهء شنیدن موسیقی خوب حل میگردد.
داستان پیر چنگی در مثنوی مولانا، از آنجا که پیر چنگی توجه اش را بخدا معطوف میدارد و برای وی می نوازد، جالب است:
حضرت عمر (رض) خواب می بیند پیغمبر (ص)  را که میفرماید: یا عمر از طرف خدا مأمورم ابلاغ کنم که دوستی از دوستان خدا در فلان قبرستان هست، احتیاجی دارد، از بیت المال احتیاجش را بر طرف کن. حضرت عمر (رض) میرود و در آنجا پیر چنگی را می بیند. به خود میگوید، چنگی که نمی تواند دوست خدا باشد و بر میگردد. دوباره خواب می بیند که پیغمبر خدا (ص) میفرماید، همان دوست خداست، نه فقط کسیکه نماز بخواند، تو چه میدانی دوست خدا کیست؟ حضرت عمر (رض) نزد چنگی میرود و از سرگذشت او می پرسد. چنگی میگوید: تا بحال که قدرت و جوانی داشتم برای مردم می زدم، حالا که پیر شده ام دیگر کسی به من توجه نمی کند، آمده ام برای خدا می نوازم. موسیقی وسیله ای است که ارتباط انسان را با خدا محکم میسازد و وقتی ارتباط ذریعهء موسیقی قایم شد، انسان به مقصود می رسد.
مولانا و موسیقی مولویه
 موسیقی مولویه از ذوق و مشرب مولانا سرچشمه گرفته است، و سماع در ابتدا با ساز ها و مقام هایی انجام می شده که مورد پسند مولانا بوده است.
اتفاقي نيست كه روح پرفتوح مولانا كه هميشه با هنر و زيبايي همراه بوده منشا و سرچشمهء سنت ‌‏هاي مختلف موسيقي شده است. از جمله به موسيقي طريقه مولويه در عثماني و بسياري از سبك‏هاي ديگر مانند هندوستان مي‌‏توان اشاره كرد كه هر كدام سبكي خاص است براينزديك تر شدن به قلب و درون ومنشاء آن روح پرفتوح او. سماع طريقه مولويه از زيباترين انواع سماع در موسيقي بود كه توانست بعد از او در همين سرزمين تركيه يا قونيه ادامه يافته و سراسر كشور عثماني را فرا بگيرد. ضمن اين كه طريق مولويه در قاهره و دمشق هنوز باقي است و به كلي از بين نرفته
 مولانا در عقاید و افکار و تعلیمات خود به سه عنصر علم الجمال تکیه کرده بود. « عشق، موسیقی و سماع » و در تمام آثار خود، از موسیقی به عنوان « یک هنر متعالی » یاد میکند. او معتقد بود: « آنجا که سخن باز می ماند موسیقی آغاز می شود». زبان موسیقی زبان جهانی و زبان عاشقان است.
اساس موسیقی مولویه را سه عنصر : ریتم، صدا، مِلودی (نغمه) تشکیل میدهد. ساز های ریتم دار هر یک به تنهایی نواها و تاثیراتی دارند. صدا نیز، به تنهایی چنان است. اما نغمه واسطه و وسیله ای است که ساز و صدا را به هم می آمیزد و از مجموع آنها آهنگی خوش اما یکنواخت به گوش می رساند، و همین ترکیب آهنگ یکنواخت است که اساس موسیقی مولویه را تشکیل میدهد. و چنان تأثیری در شنونده میگذارد که او را به عالم خلسه و مراقبه می کشاند، و به خود ِ خویش متوجه می سازد.
گوش فرادادن به آهنگ یکنواخت موسیقی مولویه، اندیشه را به اعماق روح می کشاند، و تکرار نغمات، تمرکزی در فکر به وجود می آورد که جان انسان ها را به سوی کمال مطلق رهنمون می شود.
با نواختن نی و رباب و دف و بَربَط، و با دست افشانی و پای کوبی، و با متابعت از تعلیمات مولانا، شنوندهء محرم و درد آشنا، به جمع درویشان و مریدان و عاشقان مولانا می پیوندد، همراه با آنان بسوی عالم ملکوت پر می گشاید تا به حریم « هو» راه یابد و در «او» فنا گردد. ساز ها و مقام های که به هنگام سماع درویشان نواخته می شده و مولانا و مریدان را به وجد می آورده بدون تردید مایه ای و ریشه ای در موسیقی سرزمین خراسان و آسیای مرکزی داشته است. زیرا مولانا در بلخ  که مرکز خراسان آن روزگاران بوده به دنیا آمده است، و دوران خرد سالی و نوجوانی خود را در آن سامان می زیسته است، و مثل همهء انسان ها، در تمام عمر تحت تاثیر آداب و رسوم و ذوق و سلیقه و حال و هوای زادگاهش بوده است.
نواهای مولویان، صلابت و عظمت کوه های سر به فلک برافراشته، و سکون و سکوت و خلوت دشت های ناپیدا کرانهء سرزمین شمال خراسان را در احساس و روح شنونده جلوه گر می سازد.
مولانا با موسیقی و با مقام های موسیقی زمانه اش آشنا بوده، مقام هایی که هنوز هم بعد از گذشت هفت قرن در خراسان زمین و در نزد مولویه، به همان نام نامیده می شوند و با همان ریتم و آهنگ نواخته می شوند.
 به غزل زیر از دیوان کبیر توجه کنید:
 ای چنگ پرده​هــــــای سپاهــــــانم آرزوست      وی نای نالــــــه خــــوش ســـوزانم آرزوست
در پرده حجاز بگــــــــو خــــوش تـــــرانه​ای      من هُدهُــــدم صفیر ســـــلیمـــــانم آرزوست
از پرده عـــــــــراق به عشــــــاق تحــــــفه بر      چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست
آغــــــاز کن حسینی زیرا کــــه مــــایه گفت      کان زیر خـــــــرد و زیر بزرگــــانم آرزوست
در خــــواب کـــــــرده​ای ز رَهاوی مرا کنون       بیدار کن به زنگلــــــــه​ام کــــــانم آرزوست
این علــــم موسیقی بر من چون شـــــهادتست       چون مومنم شهـــــادت و ایمـــــانم آرزوست
ای عشق عقـــــــل را تو پراکنده گــــوی کن       ای عشق نکته​هــــــای پریشـــــــانم آرزوست
ای باد خــــوش کـــــه از چمن عشق می​رسی        بر من گذر کـــــه بوی گلســـــتانم آرزوست
در نور یار صــــورت خـــــوبان همـــــی​نمود       دیدار یار و دیدن ایشـــــــــــــــانم آرزوست
غزل های آهنگین دیوان کبیر شعری است با موسیقی به هم آمیخته، و اکسیری از عشق بر آن ریخته. خواندنش وجدآور است و شنیدنش به چرخ آور. و این هم چند نمونه :
 ای شده غرّه در جهان ، دور مشو، دور مشو        یار و نگـــــار در برت، دور مشو، دور مشو
خـــلق منم، خـــــانه منم، دام منم، دانه منم        عـــــــاقل و دیوانه منم، دور مشو، دور مشو
 و یا اشعار شور انگیزتر که قطعأ در حال سماع و در اوج نشهء عشق سروده شده است.
 مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم، خنده شدم        دولت عشق آمـــد و من دولت پاینده شدم
 ابیات از این دست، و این چنین وجد انگیز و عشق آفرین را جز با شور و حال و به وقت چرخ و سماع و به بانگ نای و ضربهء دف و آهنگ رباب نمی توان سرود.
امروز سماع اســــت و سماع است و سماع        نو است و شعاع است و شعاع است و شعاع
این عشق مطاع اسـت و مطاع است و مطاع        از عقـل وداع اســــت و وداع است و وداع
و غزلی دیگر که بیان حال عاشقی است دل باخته، در نیاز به دلبری شوخ و شنگ و آشفته:
 دل من، دل من، دل من بـــــــر تو           رخ تو، رخ تو، رخ با فـــــــــر تو
کف تو، کف تو، کف رحمت تو           لب تو، لب تو لب شــــــــکــر تو
دم تو، دم تو، دم جــــــان وش تو           می تو، می تو، می چـــــون زر تو
در تو، در تــــــــو، در بخشش تو           گل او، گل تو، گل احمـــــــر تو
 با شنیدن این چنین ابیات است که عارف اهل حال، و صوفی صافی خصال، و سالک طالب وصال به وجد می آید و ذره وار در نور « آن آفتاب» به رقص و چرخ می آید.
در غزل شور و وجد و چرخ آور زیر، مولانا کلماتی بر زبان می آورد که نمی توان مفهوم و معنای بر ایشان یافت، اما نشان از سرمستی و ناهشیاری عرفانی سراینده دارد:
 من که مست از می جـــــــانم، تتناهو یا هو         فـــــارغ از کـــــــون و مکانم تتناهو یا هو
چشم مستش چو بدیدم، دلم از دست برفت         عـــــــــاشق چشم فــــــــلانم تتناهو یا هو
گاه در صومعـــــه با اهـــــل عبادت همدم         گاه در دیر مغـــــــانم تتناهـــــــــــو یا هو
من به تقدیرم و تقدیر هـم از ذات من است          نادر هـــــــر دو جهــــــــــانم تتناهو یا هو
تن به تن ذره به ذره همـــــــــه زانوار منند          زانکه خورشــــــید نهــــــانم، تتناهو یا هو
شمس تبریز که تبریز از او معمـــــور است          دوست نور دل و جــــــــــانم، تتناهو یا هو
«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»
پیشـــتر آ، ای صــــــنم شنگ من        ای صنم همــــــدل و همرنگ من
چند بپرسی: که رخت زرد چیست        از غم تو، ای بت گلـــــــرنگ من
جان مـــــــرا، از تن من باز خــــر        تا برهـــــــــد جان من از ننگ من
 مولانا و آلات موسیقی مولویه
 در بسیاری از اشعار و غزلیات مولانا، از « نای » و « رباب » و « چنگ » و « دف » و « دهل » و « سرنا » نام برده شده است، و پیداست که مولانا این ساز ها را می شناخته و شاید هم می نواخته، و با نوای آنها به سماع می پرداخته است.
گرچه با گذشت زمان از آلات موسیقی دیگر مانند: عود، تنبور، قانون، کمانچه، ویلن و پیانونیز گاهگاهی برای سماع استفاده شده، ولی این وسایل در نتیجه شامل آلات موسیقی ثابت سماع نگریده و مورد قبول قرار نگرفته است.
نی
 ساز اصلی سماع درویشان « نی » بوده است و « نی » چنانکه میدانیم لوله مانندی است « ببریده از نیستان ». نیستانی در کنارهء آرام رودی و یا در گوشه ای ساکن و ساکت از مردابی. نی ها در نیزار ها با نوازش نسیمی، سر در گوش هم می نهند. و با وزش تند بادی به آغوش یکدیگر پناه می جویند. همراه با هم، در مقابل باد و طوفان، سر می شکنند، تسلیم می شوند، و سر بر بستر آبشان فرود می آورند، به برکت این تسلیم، حادثه را از سر می گذرانند، و بار دیگر بر پای می خیزند. سر بسوی آسمان می افرازند و نجوا و زمزمه از سر می گیرند.
نی را تا ننوازند « نوایی » ندارد. « نی » هر « لبی » را دمساز نیست. نی را لب دمساز می باید:
با لب دمساز خود گــر جفتمی         همچو نی من گفتنی ها گفتمی
نی را از خود نوایی نیست، نوای او از « دمدمهء نایی» است:
نی بیچاره چه داند که رهء پرده چه باشد           دم نایی است که بیننده و دانا است خدا
 مولانا و نی
 حسام الدین چلبی، که مولانا، بعد از وفات صلاح الدین زرکوب، او را به عنوان مطلوب و خلیفهء خود برگزیده بود، فرصتی می جست، تا شبی مولانا را در خلوت دید و گفت که :
« دیوان غزلیات بسیار شد، اگر چنانکه کتابی به طرز « حدیقه» ی سنایی و به وزن منطق الطیر عطار تألیف شود، مونس جان عاشقان و دردمندان گردد. این بنده میخواهد که یاران توجه کلی به وجد کریم شما کنند و به چیز دیگری مشغول نشوند. مولانا فی الحال از سر دستار خود جزوی درآورد و به حسام الدین داد که در آن هجده بیت آغاز مثنوی نوشته شده بود و گفت: ای چلبی، اگر تو بنویسی من می سرایم. حسام الدین به جان و دل راضی شد. از آن روز دیگر حسام الدین از مولانا جدا نمی شد .... تقریر مثنوی آغاز شد. مولانا در حالت سماع، استحمام، قیام و قعود، مثنوی انشاد می فرمود و حسام الدین کاغذ و قلم و دوات از « جُلبند» در می آورد، و در حال وجد به تحریر می پرداخت. کار تحریر گاهی تا فجر می کشید ....» مولانا جلال الدین، تألیف عبدالباقی گولپینارلی، ترجمهء دکتر توفیق سبحانی، صفحات 202 و 203
مولانا در سرودن سرآغاز مثنوی خود را به « نی » تشبیه کرده و نوشته اند که قصد داشته است مثنوی را « نی نامه » بنامد.
در کهن ترین مثنوی خطی که چند سال بعد از وفات مولانا نوشته شده و امروز در داخل ویترینی در گوشه ای از تالار تربت مولانا در معرض دید دیدارکنندگان گذاشته شده است، مثنوی با بیت زیر آغاز می شود:
بشنو این نی چون شکایت میکند             از جــــدایی ها حکایت می کند
وقتی دلیل این تغیر و اختلاف، از یکی از مریدان کهنسال مولانا سئوال شد جواب داد که :
« بشنو این نی » اشارت است به شخص مولانا که خود را به « نی » تشبیه کرده و وصف حال و اندیشه های خود را از زبان « نی » سروده است، اما دوستداران و مریدان و جانشینان مولانا را هیبت و اجازت این نبوده و نیست که در کسوت مولانا درآیند، و خود را به جای او گذارند، و از زبان او سخن گویند. ناگزیر بیت اول را از زبان « نی » می نویسند و می خوانند و به چاپ می رسانند بدین صورت:
بشنو از نی چون حکایت میکند            از جـــــدایی ها شکایت میکند
مولانا ، در 18 خط اول مثنوی ناله سر میدهد که : تا او را به مثال « نی » از « نیستان اصل خود » ببریده اند از نفیرش مرد و زن نالیده اند. نفیری از درد جدایی، نفیری از غم عشق، نفیری از رنج بی نوایی و از بی همدمی:
کز نیستان تا مــرا ببریده اند            از نفیرم مرد و زن نالیده اند
مولانا سینه ای خواهد، پاره پاره همچو « نی » تا که گوید شرح درد اشتیاق.
سینه خواهم شرح شرح از فراق          تا بگویم شـــــــرح درد اشتیاق
چون هر آنکس که از اصلش بدور افتد، و به درد فراق مبتلا آید، دوست میدارد که تا شرح دردش، و غم اشتیاقش، و آرزوی باز جستن اصلش را همه جا، همه وقت و با همه کس، باز گوید.
مولانا هم همچو « نی» در هر جمعی و محفلی، و برای هر خوش احوالی، ناله سر میدهد و دردش را باز می گوید. همه کس نالهء او را می شنود، اما هیچکس حال او، درد او، اسرار درون او را در نمی یابد، و هر کسی از ظن و از گمان خود، او را یار می شود:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش        باز جـــوید روزگار وصـــــل خویش
من بهـــــــر جمیعتی نالان شــــــــدم        جفت خوش حالان و بد حــالان شدم
هــــــــر کسی از ظن خود شد یار من        از درون من نجســـــت اســــــرار من
 همچنانکه « سّر نی » از « نالهء نی » دور نیست، « سّر مولانا » هم از شعر و غزل و گفتهء مولانا دور نیست، اما گوش شنونده و چشم بیننده را آن نور و بینایی نیست تا بر درون غربت زده و خستهء او، بتابد و اسرار شور و شیدایی او را دریابد.
 سِر من از نالـــــــــهء من دور نیست        لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جـان و جان ز تن مستور نیست        لیک کس را دید جان دستور نیست
 بانگه « نی » همچون آتشی است که شعله در خرمن سوخته دلان و شوریده حالان می افکند، اما در هیزم تر کج طبع جانوران، که نفرین بر آنان باد، در نمی گیرد.
« دم مولانا » هم، که فروزنده و سوزنده از آتش عشق است، همچون « بانگ نی »، شعله افکن در دل عاشقان و مشتاقان و طالبان و سالکان راه « دوست » است .. و به راستی که :
 آتش است این بانگ نای و نیست باد        هــــــر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کــــاندر نی فـــتاد         جوشش عشق است کـــاندر می فتاد
 مولانا چون « نی » یار و دمسازی است برای آنکه از یارش بریده، او زهر و تریاقی است، از بهر آنکس که مشتاقانه خار اشتیاق بر جان و دلش خلیده.
« نی » حدیث راه خونین عشق را باز می گوید، و مولانا هم افسانهء عشق مجنون و قصهء غصه های مشتاقان و عاشقان را می سراید:
نی حریف هـــــر کـه از یاری برید        پرده هـــــایش پرده هـــای ما درید
همچو نی زهـری و تریاقی که دید؟        همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حأأأدیث راه پر خـــون می کند         قصه هــــــای عشق مجنون می کند
 « نی » دو سر و دو دهان دارد که یک دهان بر لب نی نواز جای میگیرد تا در آن بدمد، و دهان دیگر « نوا » و « ندا » در فضا می افکند.
مولانا را نیز همچون « نی » دو دهان است:
دهانی نهفته است در لب های « او » که در نی وجود مولانا، و در روح و جان مولانا، و در ذوق و حال و شور و شیدایی و اندیشهء مولانا می دمد. دهانی دیگر که در جسم خاکی مولانا است، و از دم های « او »  شعر و غزل می سراید، و های و هوی و غلغله در عالم و آدم می افکند.
دو دهــــــان داریم گـــویا همچو نی        یک دهان پنهانست در لب هـای وی
یک دهـــــان نالان شـــده سوی شما        هـــــای و هـــــوی درفکنده در سما
لیک داند هــــــر که او را منظر است        کاین فغان این سری هم زان سر است
دمدمه این نای از دم هــــــای اوست         هــــای و هوی روح ار هیهای اوست
 مولانا، در غزل های دیوان کبیر، به دفعات از « نی » و در بارهء « نی » شعر سروده است که از بین آنها غزلی را که به احتمال زیاد، در حال سماع و چرخ با آهنگ « نی » سروده است نقل می کنیم:
 بشنو ز نی ســــــــــماعی، به زبان بی زبانی          شده بی حروف گـــــــویا، به لسان ارمغانی
ز نی است مستی ما، نه ز می بزن زمــــــانی         که حریف خوش نفس به، ز شراب ارغوانی
نفسی زنی روان شــــد، مدد حیات جان شد        اثری نمــــــود آن، به از آب زندگـــــــانی
ز ســــمالع نی کسی را، خبری بود، که یابد         نظـــــــری ز مهــــــربانان، اثری به مهربانی
به سماع چون درآیی، ز خیال خویش بگذر         نفسی مگر نظر را، به جمــــــــال او رســانی
 مولانا و رباب
 « نوشته اند که مولانا و سلطان ولد، هر دو رباب می نواختند و « اولو عارف چلبی» ( نوهء مولانا ) نیز به موسیقی علاقهء بسیار داشته. رباب از ارکان جدایی ناپذیر سماع به شمار می رفته است:
به روایت افلاکی، در مناقب العارفین:
« علاقهء مولانا به نی و رباب قونیه را از نوای موسیقی پر کرده بود. حتی در حال وضو گرفتن نیز بانگ رباب گوش درویشان را می نواخت و به نظ آنان دیگر بدعت به صورت سنت درآمده بود».
 غزلی در وصف رباب
 مولانا در دیوان کبیر غزل زیر را در وصف رباب سروده است، که تعبیر یا مکرری است از ابیات آغازین مثنوی:
 هیچ مـــــیدانی چــــــه میگوید رباب        زاشک چشـــــم و از جگر های کباب
پوستی ام، دور مـــــانده من ز گوشت        چون ننالـــم در فــــــراق و در عذاب
چوب هم گوید، بُدم من شـــــاخ سبز        زین من بشکست و بدرید آن نقــــاب
ما غـــــریبان فــــــراقیم ای شـــــهان        بشـــــنوید از مــــــــــا: ال الله المأب
هــــم زحق رستیم اول در جهـــــــان        هــــم بدو وامی رویم از انقــــــــلاب
بانگ مـــــا همچون جرس در کاروان       یا چو رعـــــــدی وقت سیران سحاب
خوش کمــــانچه می کشد کان تیر او        در دل عشـــــــاق دارد اضطــــــراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است        همـــــــزبان اوست این بانگ صواب
از برون شش جهت این بانگ خاست         کز جهت بگریز و رو از مــــــا متاب
مولانا و دف
 مولانا در غزلیات دیوان کبیر، بار ها از دف یاد کرده و در غزلی می گوید:
 یارکان رقص کنید اندر غــم خوش تر ازین        کرهء عشقم رســــــید و نی لگامستم نه زین
پیش روی مــــاه، مســتانه یکی رقصی کنید        مطربا بهر خــــــدا بر دف بزن ضرب حزین
رقص کن در عشق جانم، ای حریف مهربان        مطربا دغ را بکوب و نیست بختت غیر از این
آن دف خوب تو اینجا هست مقبول و ثواب        مطربا دف را بزن، بس مر تو را طاعت همین
مطربا این دف برای عشق شـــــاه دلبر است         مفخر تبریز جان جان جان هــــا شمس دین
 و در غزلی دیگر این بیت آمده است:
 هین دف بزن، هین کف بزن، کاقبال خواهی یافتن    پروانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن
 بروی صندوقهء نهاده بر روی  گور مولانا  در قونیه، غزلی از دیوان کبیر کنده کاری شده که در ابیات آن، مولانا خود را « آفریده از می عشق» و « از اصل می عشق» میداند و میخواند. و میخواهد که « بی دف و غمگین» به زیارت مزارش نیایند.
فرزند مولانا و یا آن کس که از بین هزاران غزل دیوان کبیر این غزل را برای روی صندوقهء گور مولانا انتخاب کرده است، بخوبی از علاقه و عشق مولانا به موسیقی و دف و شادی آگهی درست و دقیق داشته است.
در همین غزل هست که میگوید: 11
 میا بی دف به گور من برادر            که در بزم خدا غمگین نشاید
 سماع گران تاریخ
عارفان طبعا  اهل دل و احساسات می باشند و به حکم تمایلات فطری سرو کارشان با عواطف و تخیلات زیباست و اگر چنین نبود به راه سیر و سلوک کشیده نمیشدند ، به همین لحاظ  مذاق جانشان از شنیدن آواز خوش و نغمه دلکش متلذذ می شد .  سماع گران تاریخ :
قرن سوم :  عمرو بن عثمان مکی ، ذوالنون مصری ، سری سقطی ، جنید بغدادی ، ممشاد دینوری ، یحیی بن معاذ رازی ، البوالحسین دراج ، ابوالحسین نوری سمنون محب ابو سعید خراز ، ابو اسحاق شامی چشتی .
قرن چهارم : ابو عبدالله خفیف شیرازی ، ابو سعید ابوالخیر ، ابوعلی رودباری ، ابوالقاسم نصر آبادی ، عبدالله بن محمد راسبی بغدادی ، ابوبکر رودباری ،  ابو عثمان  مغربی ، ابوالحسن حصری ، ابوبکر شــبلی ، احمد بن یحیی .
قرن پنجم : ابو اسحاق کازرونی  ، احمد غزالی ، ابویوسف چشتی
قرن ششم : اسماعیل قصری  ( که نجم الدین کبری خرقه اصل از دست ایشان پوشیده است ) ، عین القضاه همدانی .
قرن هفتم : شیخ شهید نجم الدین کبری ، شیخ شهید مجد الدین بغدادی  ، روزبهان بقلی  شیرازی  ( که با روزبهان وزان مصری دو شخصیت عالی رتبه جداگانه می باشند ) ، سیف الدین باخرزی ، بهاءالدین زکر باملتانی  ، حمید الدین ناگوری ، سعد الدین حموی ، شمس تبریزی  ،او حد الدین کرمانی ، رضی الدین علی لالا ،  جمال الدین گیلی ، فرید الدین عطار نیشابوری ، سلطان العلما پدر مولانا جلال الدین ، بابا کمال جندی که تمامی از یاران و ناشران تفکر نجم الدین کبری بوده اند . فخرالدین عراقی ،  نظام الدین اولیاء ، مولانا جلال الدین محمو مولوی خراسانی ،  امیر خسرو دهلوی .
قرن هشــتم : رکن الدین احمد علاءالدوله سمنانی ، صفی الدبن اردبیلی ، محمد شیرین مغربی ، شاه نعمت الله ولی ؛
قرن نهم : خواجه مسافر خوارزمی ، شیخ محمد شمس الدین لاهیجی  شارح گلشن راز ،
 پاورقی ها
 1.     فرهنگ اصطلاحات عرفانی ابن عربی، داکتر گل بابا سعیدی
2.     فرهنگ اصطلاحات عرفانی داکتر سجادی
3.     سماع، داکتر قاسم تفضلی
4.     سماع، داکتر قاسم تفضلی
5.     پله پله تا ملاقات خدا، عبدالحسین زرینکوب
6.     داکتر عبدالکریم سروش
7.     غلام رضا اعوانی
8.     داکتر سید حسین نصر
9.     مولانا: ارغنون شمس، عطاالله تدین
10.آثار الحق، نورعلی الهی
11.سماع، داکتر قاسم تفضلی